تبیان، دستیار زندگی
درباره جان ادگار وایدمن : مردی موز در دست در باران قدم می زند. از کجا می ‌آید؟ به کجا می ‌رود. چرا موز می ‌خورد. باران با چه شدتی می ‌بارد. موز را از کجا آورده. اسم موز چیست. با چه سرعتی حرکت می‌ کند. آیا به باران اهمیتی می ‌دهد. توی ذهنش چی می‌ گذرد..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ایران را بیشتر به سیاست می شناسد!

درباره جان ادگار وایدمن

جان ادگار وایدمن

در این  سال ها نحوه داستان سرایی نویسندگان تغییر کرده. زمانی که داستان شکل گرفت سنت روایی شفاهی بود، فکرش را بکنید که بخواهید کلماتی را که در هوا معلق است تصویر کنید. بعد نوبت قلم و کاغذ رسید، جوهر خونی را که داستان لازم داشت در آن جاری می ساخت و به این ترتیب داستان نزد آفریننده اش می ماند و مثل طلسمی بود که در برابر تاریکی به خود می بستند. امروزه باز هم داستان دستخوش تغییر شده دیگر داستان های خیلی طولانی نمی نویسیم داستان دوباره مسخ شده گویی کرم ابریشم به پروانه بدل می شود و کلمات را مثل پیله از خود می تکاند یا مثل ماری که پوست می اندازد. این داستان های خیلی کوتاه را میکروفیکشن می نامند اسم های دیگری هم دارند فلش فیکشن، سادن فیکشن، داستان های کف دستی، داستان های یک دقیقه ای . ارنست همینگوی در داستان نویسی امریکا و یا سوناری کاوایانا در ادبیات ژاپن آغازگران این راه بودند. داستان هایی بین سی تا سیصد کلمه، پانصد و حداکثر هزار. البته خیلی ها گمان می کنند که می توانند داستان ریزه بنویسند اما فقط بعضی ها می توانند و جان ادگار وایدمن جزو دسته دوم است.

جان ادگار وایدمن نویسنده ی سیاهپوست آمریکایی در سال 1941 در واشنگتن دی سی به دنیا آمد و چند ماهی از چشم باز کردن او به این جهان نمی گذشت که پدرش شغل خود را در خزانه داری آمریکا از دست داد و خانواده اش را به هوم وود منتقل داد، رئیس او یک نژادپرست خشن بود و آن قدر اذیت می کرد که عرصه بر او تنگ شد و کار خود را رها کرد. جان کوچولو یادش هست که پدرش با همه توانایی کاری که داشته مجبور شد به پیشخدمتی در رستوران ها بپردازد. منطقه خاص سیاهان آفریقایی تبار در پیشبورگ پنسیلوانیا که بسیاری از داستان های او در همان جا اتفاق می افتد. نخستین رمان او در سال 1967 منتشر شد و پس از آن هفت رمان دیگر، یک کتاب خاطرات و چهار مجموعه داستان، وایدمن تنها نویسنده ای ست که دوبار جایزه پن/ فاکنر را برده است. برای دو رمان دیروز دنبالت فرستاده بودند (1984) و آتش سوزی در فیلادلفیا (1990) از دیگر جوایز ادبی که برده می توان به جایزه ی کتاب آمریکا و جایزه ی کاترین آن پورتر اشاره کرد. بورس داستان لنان و بورس مک آرتور را برد. جایزه ی بهترین داستان کوتاه آمریکایی- آفریقایی سال 2000 را هم به خود اختصاص داده. مقالات متعددی درباره مالکولم ایکس، آسپایک لی، دنزل واشنگتن، مایکل جردن، امت تیل، و تلونیوس مانک نوشته. از وایدمن تنها چند داستان کوتاه یا میکروفیکشن ترجمه شده که من معادل داستان ریزه را برای آن پیشنهاد می کنم و یک داستان بلند از او را هم مترجم گزیده کار مژده دقیقی به فارسی برگردانده به نام وزنه که در مجموعه داستان مشقت های عشق منتشر شده است.

وایدمن می گوید فوت کوزه گری این است که ارتباطت را با خواننده حفظ کنی. چیزی عرضه کنی که به فکر وادار شوند و نگران شوند و خود را با آن یکی ببینند و هم ذات پنداری کنند یا از آن بترسند

جان ادگار وایدمن

اما وایدمن آثار بسیار متنوعی دارد. خلاصه ها، قانون، یک نگاه آن سوتر، دو شهر، به خانه بشتاب، لینچ کننده ها، مخفی گاه، گله کشی و برادران و نگهبان ها از آثار اوست. قانون زندگی فرانتس قانون نویسنده و مبارز الجزایری و سردبیر روزنامه المجاهد بود که در دوران مبارزات استقلال خواهانه الجزایر و مبارزه آن ها برای رهایی از یوغ استعمار فرانسه تلاش زیادی کرد. رمان قانون شخصیت نویسنده ای به اسم توماس دارد که در به در دنبال یافتن اطلاعات زندگی قانون است. یکی از منابع او ژان لوک گدار فیلمساز است فرانتس قانون برای خوانندگان ایرانی هم نسل من با کتاب دوزخیان زمین شناخته می شد. وایدمن با آمیزه ای هنرمندانه از داستان زندگی نامه تاریخ و افسانه هایی که حول شخصیت های کاریزماتیک می سازند، او را تصویر کرده است. قانون فیلسوف، روانکاو و فعال سیاسی، منتقد سرسخت نژادپرستی و سرکوب بود. او در خانواده ای آفریقایی تبار در مارتینیک به دنیا آمد و در طول جنگ جهانی دوم  و پس از آن علیه فرانسه و برای آزادی الجزایر جنگید. قانون دوزخیان زمین را در سال 1961 نوشت که تاثیر زیادی بر رهبران جنبش های آزادیبخش جهان گذاشت از استیو بیکو در آفریقای جنوبی گرفته تا چه گوارا در کوبا و پلنگ های سیاه در امریکا.  وایدمن رمان نویسی به نام توماس را مامور می کند تا وظیفه نوشتن زندگی نامه قانون را به عهده بگیرد. حاصل کار بسیار جالب است. از منهتن تا پاریس می رود و از الجزایر تا پیتسبورگ. هم رمان پلیسی ست هم نمایشنامه و هم تاریخ و داستان عشقی. از ژان لوک گدار گرفته تا خانم وایدمن پیر و مریض در هوم وود دست به دست هم می دهند تا خواننده امروزی در عصر پس از یازده سپتامبر به دنبال قانون و پلیدی هایی که بر آن ها انگشت می گذاشت، باشد.

وایدمن که روزگاری قهرمان بسکتبال بود، خیلی زود جای خود را در میان ادب دوستان باز کرد و در مجامع دانشگاهی خوش درخشید. بعدها به دانشگاه برآون رفت و کرسی ادبیات آفریقایی و انگلیسی را بنیان گذاشت.

وایدمن می گوید فوت کوزه گری این است که ارتباطت را با خواننده حفظ کنی. چیزی عرضه کنی که به فکر وادار شوند و نگران شوند و خود را با آن یکی ببینند و هم ذات پنداری کنند یا از آن بترسند. طی دو سال گذشته وایدمن وقتش را گذاشته روی کار بر یک مجموعه داستان ریزه. می گوید: «نخستین تجربه ام در داستان ریزه به سفارش مجله اوپرا بود. از من خواسته بودند داستانی بنویسم کمتر از پانصد کلمه.» وایدمن خوشش آمده بود و نتیجه داستان «شاهد» بود که راوی ناظر اتفاقی جنایتی ست چیزی شبیه پنجره ی پشتی آلفرد هیچکاک.

وایدمن داستان هایش را در جمع اولیا و مربیان می خواند با صدایی گیرا و دلنشین داستان ریزه ها حالت شعر دارند جملات کوتاه و بریده اما کامل مثل بیت های شعر.

در داستان باران می نویسد: « باران بی امان به نظر می رسید که تمامی ندارد تا روزی که او به دنیا آمد و باران روز بعدش بند آمد و از آن به بعد باران نبارید. هیچ یک از کسانی که با آن ها حرف می زد چیز زیادی از باران نمی دانستند حرف حساب نداشتند که بزنند. خوشحال بودند که تمام شده به رهایی او غبطه می خوردند از چیزی که باران بر زندگی آن ها تحمیل کرده بود. چرا این قدر به چیزی علاقه نشان می داد که مردم لطفی در آن نمی دیدند.»

ادگار وایدمن می گوید « از این داستان های خیلی کوتاه و بی نهایت تراش خورده اوایل می ترسیدم و فکر می کردم، فضا کم بیاورم. اما حالا می بینم که داستان ها توی همین فضا خوب جا می افتند.» رمان لینج کننده ها در سال 1973 منتشر شد. تقریباً سی سال پیش از واقعه یازدهم سپتامبر. داستانی بحث برانگیز و انقلابی نوشت درباره چهار آمریکایی آفریقایی تبار که دست به حمله ای تروریستی می زنند تا امریکا را با خاک یکسان کنند. شروع نقشه شان این است که یک پلیس سفیدپوست را مثله کنند و به مقابله با جامعه نژادپرست برخیزند. بسیاری از منتقدان این رمان را از نظر تاثیرگذاری با جنگ و صلح تولستوی مقایسه می کنند.

وایدمن در مقاله ای با عنوان در ستایش سکوت به عادت های نوشتار خود می پردازد. در این پرونده کوشیده ام کمی از روال پرونده های پیشین فاصله بگیرم تا نه سوال ها برای خواننده تکراری باشد و نه احتمالاً پاسخ ها. نکته جالب در اغلب پرونده ها خوشحالی نویسنده ها از یافتن مخاطب های تازه است تا قوانین کپی رایت.

وایدمن را به خاطر نثر تغزلی اش می ستایند. در اغلب آثارش به طبقه محروم و کارگران می پردازد بی آن که بخواهد شعاری بدهد یا از جهان بینی خاصی جانبداری کند. زندگی در میان این طبقات به خصوص در هوم وود. منابع بی شماری در اختیارش قرار داده که از فقر بنویسد، اما حواسش باشد که فقر را نستاید. از برادرش نوشته که در زندان است و از پسرش و از جنبش های انقلابی. تا مدت ها در جمع بسته خانواده یا برادران و خواهران و مادربزرگ و مادربزرگش یک جا زندگی می کرد. داستان های زیادی از مادربزرگ هایش شنیده. عشق و علاقه به داستان را هم از آن ها به ارث برده. خاله اش مورخ خانواده بوده و داستان سرا، در گردهمایی های خانگی برای بقیه قصه می گفت. یکی از شخصیت های مورد علاقه عمه ای به اسم عمه فانی بود که در عزای همه شرکت می کرد. همیشه حاضر به یراق بود و کاری نداشت که متوفی آشناست یا غریبه. چترش را در دست می گرفت و راهی می شد. همیشه یا به قبرستان می رفت یا از قبرستان می آمد. در باره چاپ نخستین کتابش می گوید من تنها سیاهپوستی بودم که بورسیه گرفته بودم و به همین علت هم خیلی جدی نمی گرفتند. به هر حال زمانه خوبی. نژادپرستی در اوج قدرت خود بود و این طرف هم جنبش های ضد نژاد پرستی و فعالان حقوق مدنی سیاهان به شدت فعال بودند. سال 63 که سال جنبش مدنی بود، وایدمن که به علت فعالیت های ورزشی در تیم بسکتبال بورس گرفته بود، در مصاحبه ای گفته بود که به نوشتن علاقه دارد. خبر علاقه اش به نوشتن به روزنامه ها راه پیدا کرده بود و هیرام هیدن ویراستار آتی او با خواندن خبر به او علاقمند شد. نخستین رمان جان را هم خود به کارگزار ادبی تحویل داد و تا توانست کمکش کرد که آن را به چاپ سپرد. ادگار وایدمن نوشت و نوشت و منتشر کرد و واکنش ها را دید به تقلید از چینوا آچبه نویسنده نیجربه ای می گوید همه ی داستان ها راست است. در پاسخ به سوالی درباره سیاست و نوشتن می گوید. به هر حال نویسنده نمی تواند از سیاست دور باشد. آن هم در دوره ای که آب خوردن و نخوردن هم سیاسی به حساب می آمد. معتقد است نویسنده از خودش می نویسد و اگر کسی نویسنده را بشناسد می تواند رد او را در داستان دنبال کند. می گوید: «من که نمی توانم ببینم زندگی برادرم به گند کشیده شده وعده ای که نمی خواهند بگذارند، چنین اتفاقی بیفتد به دردسر می افتند و من در گوشه ای ساکت بنشینم و بگویم داستان و سیاست از هم جدا هستند. خیر هیچ هم جدا نیستند. فقط نباید سیاست زده باشند. پسرم به جرم قتل در زندان است. اما چون دوست ندارد من در این باره حرف بزنم ساکت می مانم. این هم یک جور ستایش سکوت است.» زیاد می خواند و زیاد می نویسد. به مادرش فکر می کند و به خواهرش و برادرانش به اشمایبل رید فکر می کند موقع نوشتن و به فاکنر و به وبرجینیا وولف. هنوز به ژوزه ساراماگو می اندیشد که همین چند وقت پیش فوت کرد و وقتی به او می گویم سه کار مهم او را ترجمه را کرده ام ذوق می کند. می گوید فصلی می نویسد. تابستان ها نسخه های اولیه و یادداشت ها را می نویسد و بعد نوبت به پردازش و ویرایش آن ها می رسد. از کامپیوتر استفاده نمی کند. خودکار و مداد بیک است و جان او دست هایش پینه بسته روی کاغذ خط دار. در حاشیه. بالای خط و وسط خط. می گوید فقط خودش سر در می آورد، چه نوشته و نظم و نسق منطقی کلامش کجاست. معنی اش این است که باید بازنویسی کند.

می گوید ایران را دوست دارد و دلش می خواهد روزی به این کشور بیاید. ایران را بیشتر به سیاست می شناسد تا به ادبیات و به نفت. به مردم خونگرم و شیراز و اصفهان که در هزار و یک شب و داستان های بورخس آمده. داستان هایی هم از مقاومت ایرانی ها در باره دشمنان شنیده است. داستان هایی که در پی می آیند داستان های برگزیده او هستند که ضمن مشورت با خودش ترجمه شده و  در متن نیز اشاراتی به آن ها شده است در مجموعه بهترین داستان های کوتاه آمریکایی سال 2006 و بهترین داستان های برگزیده پن/ او هنری سال 2010 انتخاب شده است.

داستان ها

مردی موز در دست در باران قدم می زند. از کجا می ‌آید؟

به کجا می ‌رود. چرا موز می ‌خورد. باران با چه شدتی می ‌بارد. موز را از کجا آورده. اسم موز چیست. با چه سرعتی حرکت می‌ کند. آیا به باران اهمیتی می ‌دهد. توی ذهنش چی می‌ گذرد. کی این پرسش‌ ها را می ‌پرسد. کی قرار است جواب بدهد. چرا. اهمیتی هم دارد؟ درباره ‌ی مردی که در باران قدم می ‌زند و موز می‌ خورد چند تا پرسش می‌ شود پرسید. آیا پرسش قبلی یکی از آن‌ هاست یا جنسش فرق می‌ کند و ربطی به مرد، باران یا رفتن ندارد. اگر ندارد به چه چیزی مربوط می ‌شود. آیا هر پرسش، پرسش بعدی را ایجاد می ‌کند. اگر چنین است چه فایده ‌ای دارد. اگر این طور است پرسش آخر کدام است. آیا مرد جواب هیچ کدام از پرسش‌ ها را می ‌داند. آیا از موز خوشش می‌ آید. راه رفتن در باران. آیا سنگینی نگاه‌ ها را روی خود حس می‌ کند، سنگینی پرسش‌ ها چی. چرا رنگ زرد روشن موز، تنها رنگی است توی دنیای خاکستری، که پرده‌ ی باران در آن همه‌ چیز را خاکستری‌ تر کرده. پرسش بعد از پرسش بعد از پرسش را می ‌دانم. تنها جوابی که می ‌دانم این است هر داستانی که بخواهم از این مرد که در باران موز خورد در بیاورم، داستانی اندوهگین خواهد بود، مگر آن ‌که همراه تو پشت پنجره‌ ای بایستم و دوتایی به او نگاه کنیم.

پیام

پیامی با حروف قرمز روی تی شرت به سرعت از کنار من گذشت و نتوانستم دقیقاً آن را حفظ کنم. یک حرف هایی درباره جورج بوش بود که در تعقیب تروریست ها پا را از حد خود فراتر گذاشته بود. توی یک خط نوشته بود اگر بوش دنبال تروریست می گردد کافی ست توی آینه نگاه کند. خوشم آمد. پیام هوشمندانه ای بود. کمکم کرد که تی شرتی با حروف سیاه آماده کنم. آمریکا به دنبال برده ها زیادی دور رفته بود. کلی سیاه توی آینه برای فروش گذاشته اند.

شاهد

این جا نشسته بودم توی بالکن کوچک آپارتمانم در طبقه ششم که ناگهان صدای چند گلوله شنیدم. دیدم که بچه ها پا به دو گذاشتند. چشمم افتاد به زمین خالی کنار بار میسن و چیز سیاهی دیدم که تکان نمی خورد و فهمیدم جنازه است. کارش تمام شده بود. روزنامه ها نوشتند پسری پانزده ساله صدای آژیر و پاسبان ها و چراغ های گردان شبی که از آن حرف می زنم. آن قدر نگاه کردم تا او را برداشتند و بردند و همه چیز دوباره آرام شد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و من مطمئن هستم که قوم و خویش پسر آن شب در آن دور و بر نبودند. آن ها را ندیدم تا روز بعد که از آن بالا نگاه کردم و دیدم زن و شوهری به آرامی در فرانکستاون قدم می زنند و دست دختر بچه ای را در دست داشتند که به نظر می رسید خواهر کوچولوی پسر باشد. از دم بار مصیبت زده میسن رد شدند و درست در نقطه ای که پسرک کشته شده بود. بعد شروع کردند به سر تکان دادن و تعظیم کردن و بغل کردن همدیگر و دست و پا تکان می دادند. اما خدا مرا ببخشد عزاداری شان به رقص بیشتر شباهت داشت، پنداری که پیاده رو یا خیلی سرد بود یا خیلی داغ که مجبور بودند بالا پایین ببرند که نسوزند. این آدم ها نقطه دقیق مرگ را از کجا پیدا کرده بودند آیا صدای ذهن مرا می شنیدند که هدایت شان می کرد درست مثل این که اگر می توانستم از روی این صندلی چرخدار لعنتی بلند شوم دست شان را می گرفتم و می بردم همان جا.

بخش ادبیات تبیان


منبع: گلستانه؛ شماره 109 / اسدالله امرائی