از زبان فرشته آسمانی مرگ!
وقتی در را به رویم گشودی، چشمهایت به رنگ غروب بود؛ سرخ سرخ! گویی که خورشید وجود پیامبر صلیاللهعلیه وآله و سلم در پشت چشمهای تو به خاموشی میگرایید. از شیار اندوهگونههایت، به راحتی میشد فهمید که باران اشکهایت، لحظهای قطع نشده است. وقتی پرسیدی کیستم؟ صدایت شبیه آواز دلتنگ قناری بود که با هیچ نغمهای، بغض حنجرهاش خالی نمیشد!
برایت غریبهای بودم که شوق دیدار پیامبر صلیالله علیه و آله وسلم را داشتم! همین کافی بود تا مهربانی بینظیرت را که سهم غریبان این دنیا بود، نثارم کنی؛ اگر چه به خاطر بیماری رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم ، اذن دخول به خانه را ندادی و من به حرمت حضور تو، پشت در ایستادم!
آن تلألو نگاه نجیبانهات که به زیبایی گلهای محمدی باغ آلاللّه بود، مانع آن بود که از آن «نبأ عظیم»، که هفت آسمان عشق را به عزای دل نشانده بود، با تو حرفی بزنم.
آمده بودم تا روشنایی چلچراغ خانهات را با خویش ببرم، اما دلم به دیدن شبهای تار اندوهت رضایت نمیداد، گویا پیشاپیش، روزهای تنهاییات را در بیتالاحزانی میدیدم که در و دیوارش، با مویههای غریبانه تو همنوا میشد که
نَفْسی عَلی زَفَراتِها مَحْبوسة
یا لَیْتَها خَرَجَتْ مع اَلزَّفراتِ
لا خَیْر بَعْدَکَ فی الحیاة وَ اِنّما
اَبکی مَخافَةَ أن تَطُولَ حَیاتیِ
آه! از آن رنجی که بعد از رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم ، بر تو و علی علیهالسلام وارد میشود!
وقتی دوباره اذن ورود گرفتم، با دستی لرزان در را گشودی؛ انگار حسّ غریب مرگ به سراغت آمده بود! فهمیدم که از کلام رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم ، مرا شناختهای و نیّت حضورم را دریافتهای که این گونه ملتمسانه و غمگین، نگاهم میکنی! میخواستم به تو باز گویم که نگاهت میتواند حتی مرگ را به تأخیر بیندازد و تقدیر را بر هم زند، اما دل به رضایت خداوند سپردی و دیده از من برگرفتی.
عزرائیل ـ فرشته آسمانی مرگ ـ تا به حال از هیچ کس برای قبض روحش اذنی نگرفته بود؛ جز پدرت، ـ رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم ـ که محبوبترین خلایق نزد خداست!دل آرام باش! که نسیم مرگ، جان پدرت را به توفان احتضار نمیکشاند و جز با ملاطفت و مهربانی، این امانت الهی را نمیستاند.
آن قدر آرام و ملایم قدم به خانهات گذاشتم که گویی در، برای ورود نسیم بهاری باز شده بود! کاش بر من تکلیف نشده بود که بین جان محبوب خدا و جسم نازنینش مفارقت ایجاد کنم!
در طول سالهای حیات پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم ، هرگاه جبرائیل از زیارت نبی اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم باز میگشت، پر و بالش خوشبوتر از گلهای بهشتی بود و چهرهاش نورانیتر از چلچراغهای جنّت! و من هر بار آرزو میکردم تا مجالی بیابم برای بوییدن گل وجود پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم و دیدن روشنایی جمالش! و این مجال، هنگام رحلت رسول خدا صلیاللهعلیه وآله و سلم فراهم شد؛ در هنگامهای که صدای جانگداز تو شنیده میشد که گفتی: «وا کُرباه لِکَرْبِک یا اَبَتاه».
باور کن، عمری است که پیغامبر خبر مرگ آدمیانم، اما تا کنون هیچ مصیبتی، این چنین دلم را نلرزانده بود! رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم ابتدا به روی تو آغوش گشاد و در گوشت، رازی را نجوا کرد و بعد به روی من! از آنچه رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم با تو گفت، نخست چشمهایت دریای متلاطم اشک شد و بعد غنچه لبانت، به گل خنده شکفت! میدانستم که امروز، در وقت مرگ رسولاللّه صلیاللهعلیهوآلهوسلم ، اشکهایت را به نظاره نشستهام و چندی نخواهد گذشت که در وقت رفتنت، بر لبخند غریبانهات، خواهم گریست!
فاطمه(علیهاالسلام) جان!
عزرائیل ـ فرشته آسمانی مرگ ـ تا به حال از هیچ کس برای قبض روحش اذنی نگرفته بود؛ جز پدرت، ـ رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم ـ که محبوبترین خلایق نزد خداست!
دل آرام باش! که نسیم مرگ، جان پدرت را به توفان احتضار نمیکشاند و جز با ملاطفت و مهربانی، این امانت الهی را نمیستاند.
خدا کند که وعده دیدار ما که در هنگامه شهادت مظلومانه توست، هرگز فرا نرسد که مرا پس از رحلت رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم توانی نمانده است!
خداوند در این مصیبت جانگداز، به تو صبری شایسته این اندوه عظیم، عنایت کند!
نزهت بادی