تبیان، دستیار زندگی
از کابل تا مرز پاکستان تقریبا 350 مایل راه است و کوه‌هایی در وسط راه قرار دارند که ارتفاع‌شان به 12 هزار فوت می‌رسد. اگر در وسط زمستان قصد عزیمت کنی، چشم‌انداز سفیدی پوشیده از برف را می‌بینی اما اگر سال 1984 باشد، ماجرا قدری متفاوت است. هواپیما‌ها و بمب..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مصاحبه رمان نویس افغان عتیق رحیمی با ایندپندنت

فرار از وطن

عتیق رحیمی

عتیق رحیمی، نویسنده افغان فارسی زبان، در مصاحبه‌ای با ایندپندنت در مورد فرارش از افغانستان و از دل نگرانی هایش از سرزمین مادریش می‌گوید. او سال هاست که ساکن فرانسه است اما هنوز دغدغه‌های زادگاهش را دارد و این دغدغه‌ها را در کتاب هایش به تصویر می‌کشد.

از کابل تا مرز پاکستان تقریبا 350 مایل راه است و کوه‌هایی در وسط راه قرار دارند که ارتفاع‌شان به 12 هزار فوت می‌رسد. اگر در وسط زمستان قصد عزیمت کنی، چشم‌انداز سفیدی پوشیده از برف را می‌بینی اما اگر سال 1984 باشد، ماجرا قدری متفاوت است. هواپیما‌ها و بمب افکن‌های شناسایی، بالای سرتان پرواز می‌کنند و در همان حال زیر پاهایتان پر از مین است. روزها، در مسجد روستاها استراحت می‌کنید جایی که دانش‌آموزان نمی‌گذارند خوابتان خیلی عمیق شود و شب‌ها راه می‌روید.

به نظرکابوس وحشتناکی می‌آید اما رمان نویس و فیلمساز، عتیق رحیمی، اکنون در کافه‌ای در مونپارناس نشسته و قهوه صبحش را مزه مزه می‌کند. او این جاست و جان سالم به در برده است. در 40 سالگی با ریش پیراسته و چشمان خاکستری پر رمز و راز رو به روی من نشسته است.

می‌گوید: «آن زمان 22 سالم بود. اگر می‌دانستم روی پای خود ایستادن چقدر مشکل است در خانه می‌ماندم.» آسمان را نگاه می‌کند و می‌زند زیر خنده.

وقتی پای صبحت او می‌نشینید، با داستان‌گویی اعجاب‌انگیز او میخکوب می‌شوید. تجربه‌های تلخ می‌توانند خیلی وحشتناک باشند اما نویسندگان با بیان مسحور کننده شان شما را از آنها مطلع می‌کنند. در مورد عتیق رحیمی هم اوضاع بر همین منوال است. در حالی که رمان‌هایش تصویری از ویرانی سرزمین مادریش، افغانستان، را ترسیم می‌کنند، اما شیرین و پر شوق و شورنده؛ نوشته‌هایی که می‌توان آنها را زیبا نامید. اولین کتاب او «خاک و خاکستر» در فرانسه و آلمان جزو پرفروش ترین‌ها بوده است. در «خاک و خاکستر» دوست داشتم با زبان فارسی که زبان مادری ام است بازی‌های کلامی انجام بدهم. کتاب پراز خشونتی است اما در زیر پوسته‌اش لطافت شعر قرن سیزدهم نهفته است.

این تنش بین گذشته و آینده باعث می‌شود که این رمان، سرودی شود، حتی در ترجمه انگلیسی که از این کتاب شد. و در این شعر و آواز به چیزی فراتر از ویرانی که با نام افغانستان عجین شده روبه‌رو می‌شویم زیرا همیشه و همواره واقعیت دیگری جز آن چیزی که ما حس می‌کنیم واقعیت مطلق است وجود دارد. من در کابل به دنیا آمدم. جایی که مفاهیمی مانند تاجیک و پشتو بی‌معنی است. مادرم معلم بود و پدرم یک حاکم محلی دوره ظاهر شاه.

او من را با ویکتور هوگو آشنا کرد و در جا به جای خانه‌‌مان در همه جا ترجمه‌های اشتاین بک و ویرجینیا وولف به چشم می‌خورد. همه می‌توانستند کتاب بخوانند یا زیر آواز بزنند.

اما بعد از کودتای 1973 که ظاهرشاه برکنار شد و در افغانستان جمهوری اعلام شد، خانواده رحیمی از هم پاشید. بعد از تحصیل در دبیرستان افعانی- فرانسوی، عتیق برای مدت کوتاهی نزد پدرش - که در بمبئی در تبعید بود- رفت و کمی بعد از اشغال افغانستان توسط اتحاد جماهیر شوروی در سال 1979 به کشورش برگشت و در دانشگاه کابل به تحصیل در رشته ادبیات پرداخت و به عنوان منتقد سینمایی مشغول به کار شد. او به خدمت سربازی فراخوانده شد اما با ارائه بورس تحصیلی از سربازی معاف شد.

خودش می‌گوید: «من بورسیه تحصیلی از مسکو را برای معافیت ارائه کردم اما داشتن پدری سلطنت طلب و برادری کمونیست من را تبدیل به یک آنارشیست کرده بود. من باید سرنوشت دیگری را کشف می‌کردم.» این هرج و مرج طلبی، عتیق رحیمی را به مسجدی که سه روز پیاده تا مرز پاکستان راه بود می‌رساند. او می‌گوید: «با احتساب همسر آینده ام ما 22 نفر بودیم.راهزن‌ها ما را چپاول کرده بودند.بیمار بودیم. برف خیلی زیاد بود و زمین پر از مین بود. فکر می‌کردیم تا بهار در آنجا گرفتاریم. یکی از رهبران مجاهدین داوطلب شد تا ما را برساند. مرد شجاعی بود. بر پشت اسب می‌نشست و با کلاشینکف به طرف برف‌ها شلیک می‌کرد. می‌گفت: «اگر یک مین منفجر شد و من هم منفجر شدم از جاده دیگری بروید.»

ما باید پایمان را جای سم اسب او می‌گذاشتیم. بالاخره به مرز رسیدیم. مجاهد راهنما گفت: «جلوی شما پاکستان، پشت سرتان افغانستان است. برای آخرین بار به کشورتان نگاه کنید» و من به پشت سر نگاه کردم، به رد پاهایمان در برف تا جایی که دیده می‌شد. پشت سرمان، یک منظره بی‌نظیر سفید بود. برای من شبیه یک کاغذ سفید بود. مثل آزادی.

در یک ماهی که در پاکستان بود برای پناهندگی سیاسی فرانسه درخواست داد. «اگر در کشورم از سیطره کمونیست‌ها می‌ترسیدم، در پاکستان این آینده‌ای که از آن بیم داشتم را می‌دیدم، طالبان.»

او بیشتر خودش را یک پناهنده فرهنگی می‌دانست تا پناهنده سیاسی، او دکترایش را در ارتباطات سمعی بصری از دانشگاه سوربن گرفت و در سال 1996 شروع به نوشتن «خاک و خاکستر» کرد رمانی که بخشی از آن تحت تاثیر رژیم طالبانی بود و بخشی دیگر از مرگ برادرش نشات می‌گرفت.

«خانواده من، می‌ترسیدند که من انتقام مرگ او را بگیرم و به همین خاطر خبر مرگش را دو سال از من پنهان کردند. به نظرم این فرهنگ انتقام گیری باعث می‌شود کشورم افغانستان در دوره‌های مختلف و به اشکال گوناگون در ورطه خشونت سقوط کند. این امتناع از عزاداری و همیشه به دنبال انتقام بودن بدون پذیرش حقیقت، باعث شد که حتی وقتی اتحاد جماهیر شوروی با یک میلیون کشته از مهلکه فرار کرد ما همچنان در حال جنگ باشیم.»

برای کنار آمدن با این خشم، داستان «خاک و خاکستر» را نوشت. داستانی که در مورد پیرمرد روستایی است که نوه پنج ساله‌اش یاسین را برای کار به معادن زغال سنگی که پدر فقیدش در آنجا کار می‌کرد می‌فرستد. پدر و مادر پسرک در بمباران روسیه کشته شده بودند و او نیز شنوایی‌اش را از دست داده بود اما پسرک معصوم هنوز هم متوجه نمی‌شد که چرا «سنگ‌ها را وقتی پرتاب می‌کند صدا نمی‌دهند.» در این داستان، پیرمرد روستایی نماد نظام دهقانی سالخورده‌ای است که جامعه نو پای صنعتی او را سرگشته کرده است و با آینده‌ای روبه‌رواست که مانند آن کودک خردسال گوشی برای شنیدن ندارد. رحیمی اشغال 10 ساله روسیه را در 60 صفحه کتاب گنجانده است. «باید به یاد داشته باشیم که خیلی از طالبان کودکانی بودند که در جنگ یتیم شده بودند و در مدرسه‌های پاکستان تحصیل کرده اند. مادر و خانواده شان را از دست داده‌اند و از نظر روانی فلج بوده اند. گرچه این رمان مربوط به زمان اشغال روسیه است، اما من کوشیدم تا به عقب برگردم و ریشه‌های این استیلا و اشغال را بیابم.»

«در انتخاب دوم شخص به عنوان راوی، او خواننده را مجبور می‌کند که جهنم را از دید پیرمرد دهقان ببیند.» «تو»ی رمان در ابتدا پر از هیجان است اما من امیدوارم شاعرانه هم باشد. «خاک و خاکستر» مثل یک نامه سرگشاده است و مخاطبش افغان‌ها و غربی‌ها هستند. اعتراض علیه جنگی که دنیا کاملا در مورد آن بی‌تفاوت بود.»

«بعد از شکست امپراتوری بریتانیا ما خودمان را منطبق با تصویری کردیم که غربی‌ها برای ما ساختند. فرهنگ و اصالت‌مان را که ریشه در زرتشت، یونان و اسلام داشت فراموش کردیم و از قرن 19 به بعد تبدیل به تصویری شدیم که دیگران از ما ترسیم کرده بودند، وجودمان از تمام فرهنگ و معرفتی که داشتیم خالی شد و تنها دانشی که برایمان باقی ماند جنگ بود و بس.

به این دلیل او تلاش کرد که مرکز نویسندگان افغان را با کمک دولت فرانسه در کابل احداث کند. در حالی که چشمان مهربان خاکستری‌اش می‌خندند می‌گوید: «ما به مدارس و بیمارستان‌ها برای ذهن و جسم‌مان نیاز داریم اما برای برگرداندن روح‌مان شعر بیشتری می‌خواهیم.»

بخش ادبیات تبیان


تهران‌امروز- ستاره بهروزی