تبیان، دستیار زندگی
گفتم : پس کی می خواهی به زندگیت سرو سامانی بدهی؟ ! گفتم : پس کی می خواهی به فکر آینده ات باشی؟! تو ساکت بودی ، نزدیکتر آمدم و آرام گفتم : من باید زندگی تو را تغییر بدهم ، هرچند تو دیگر تغییر نخواهی کرد ، الان سی سال داری و تا چهل سالگی .....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تو خود حجاب خودی....

تو خود حجاب خودی ....

گفتم : " پس کی می خواهی به زندگیت سرو سامانی بدهی؟ !"

گفتم : "پس کی می خواهی به فکر آینده ات باشی؟!"

تو ساکت بودی ، نزدیکتر آمدم و آرام گفتم  : " من باید زندگی تو را تغییر بدهم ، هرچند تو دیگر تغییر نخواهی کرد ، الان سی سال داری و تا چهل سالگی هم راهی نمانده است ."

من داشتم با تو شوخی می کردم ، اما تو نگاهت را بخشیدی به نقطه ای دور و نامعلوم و گفتی : " اما حر در یک لحظه عوض شد ..."

و من مثل کودکی بازیگوش ، باز چه ناشیانه جوابت را دادم : " اما حر به خاطر وجود امام حسین (ع) بود که عوض شد و امروز دیگر امام حسین (ع) زنده نیست."

با طعنه گفتی :" بله ، امام حسین (ع) دیگر زنده نیست . او تنها برای زمان خودش بوده است. امام زمان ما هم چادری در بیابان دارد که شب ها در  آن استراحت می کند و صبح ها در بیابان می گردد تا کسانی را که به دنبالش آمده اند پیدا کند!!! بله خانم .می بینی فلسفه ی ولایت مداری ما این است... "

 بعد رو کردی به من و خیلی جدی پرسیدی : " در دانشگاه واحد معارف که داشته اید. نه؟! "

 جواب دادم : " بله . چهار واحد . چطور؟ "

ادامه دادی :" خوب . چند شدی ؟ "

سرم را بالا گرفتم ، صدایم را صاف کردم و با غرور گفتم : "یکی 19 ، یکی 20 ! "

توی چشمهایم زل زدی و با آرامش گفتی : " یک هم زیادته ! "

و من باز خندیدم. حالا چند سالیست که از آن روز می گذرد و تنها چیزی که از آن دیدار برای من باقی مانده است ، تصویر قهوه ای چشمهای توست که به دوردست ها خیره شده بودند و طنین صدایت که دائم برایم تکرار می شود : " اما حر در یک لحظه عوض شد ، اما حر در ..."

آری بسیاری از ما آدمها نمی دانیم کسی هست که انتظارمان را می کشد. کسی که دست یاریش را به سویمان دراز کرده است تا کمکمان کند . آنوقت است که در دریای مواج مشکلات غرق می شویم و دست وپا می زنیم .بی آنکه دست دراز شده به سویمان را ببینیم. بی آنکه صدای یاری دهنده را بشنویم که نام ما را فریاد می کند . بی آنکه بدانیم او به ما نزدیک است ، باز دست وپا می زنیم و موجهای خروشان دنیا ما را در خود می بلعد و ما باز دست وپا می زنیم.

آری بسیاری از ما آدم ها نمی دانیم که این خود ما هستیم که راه را بر یاری دهنده بسته ایم. این ما هستیم که غبار فراموشی بر وجود او نشانده ایم . که ما خود حجاب خودیم و گرنه میان عاشق ومعشوق هیچ حائل نیست.وگرنه رایحه ی آفتاب مشام جهان را پر کرده است و نگاه او همیشه روشنی بخش خانه ی دلمان است ، این ما هستیم که پنجره ی قلبهایمان را نبسته ایم که آجر کشیده ایم.

آری بسیاری از ما آدمها نمی دانیم کسی هست که انتظارمان را می کشد. بسیاری از ما نمی دانیم که این خود ما هستیم که راه را بر یاری دهنده بستیم!

بسیاری از ما آدم ها نمی دانیم که حسین و حسینیان ابدی اند که مشکل در آزادگی ماست . حسین (ع) همیشگیست، حسین (ع) نفس می کشد با ریه های مهدی (عج) ، حسین (ع) ما را به خود می خواند با صدای مهدی (عج) .

ولی آیا ما " حر " درون خود را نکشته ایم ؟! آیا ما بند های اسارت را گرداگرد خود تنگ تر نکرده ایم ؟! " حر " درون ما در این روزهای پر آشوب و پر زرق وبرق زمینی نفس های آخر را نمی کشد؟! لحظه ها زندگی ما را می سازند ، اما کجاست آن لحظه ی آسمانی ؟ کجاست آن لحظه ی دگرگونی ؟ لحظه ی تحول ...

" حر " درون ما دیر زمانیست که آزادگی را فریاد می کند ، از همان اولین باری که چشمهایمان برای مظلومیت حسین ( ع ) بارانی شد. از همان اولین باری که سکوت تعقیبات نمازمان شد و از همان باری که دلمان دیگر به ضریحش زنجیر شده بود. اما آیا نوای آزادگی بین صدای روزمرگی ، فریاد صنعت و تکنولوژی ، شلوغی شهرها و همهمه ی انسانها در هجوم لحظه ها گم نشده است؟!

آری بسیاری از ما آدم ها نمی دانیم به هر طرف که سر بگردانیم ، در میان همین صدای روزمرگی ، فریاد صنعت و تکنولوژی ، شلوغی شهرها و همهمه ی انسانها ، خیمه ی اماممان برافراشته است.اوست که نگاه مهربانش همه ی قلب ها را به سوی خود می خواند . کافیست فقط مرکب هایمان را به سویش برانیم. کافیست در محضرش زانوی احترام بر زمین بساییم ، سر به زیر افکنده بگوییم : " ای فرزند رسول خدا ، ما راه را برتو بسته ایم ، دست نیاز به سوی دیگری دراز کرده ایم . کوه گناهانمان گرده ی زمین را بی تاب کرده است .اینک از کرده ی خود پشیمانیم و به درگاه خدا توبه می کنیم و آماده ایم که هستی ناچیزمان را در راه شما قربانی کنیم . "

آنوقت است که چشم می گشاییم  و گرمای آغوش امام آنچنان نوازش بخش روح و جانمان می شود که دیگر تصویر هیچ لبخند بی معنایی اجازه ی ورود به حریم ذهنمان را نخواهد داشت. آری آنوقت است که همه ی ما آدمها می دانیم. می دانیم همه ی آنچه را که باید بدانیم....

زینب محسنی نیا

 بخش ادبیات تبیان