تبیان، دستیار زندگی
او نمی خواهد دیگر به گذشته خود فکر کند ولی قادر به این کار نیست و نمی داند چطور باید از این مهلکه نجات پیدا کند. «احتمالاً گم شده ام» روایتگر زندگی زنی است که در زندگی روزمره خود دچار نوعی از خود بیگانگی، پریشانی و ترس است. .....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

احتمالاً گم شده ام

مروری بر "احتمالا گم شده ام" اثر سارا سالار

احتمالاً گم شده ام

«احتمالاً گم شده ام» اولین کتاب سارا سالار است.

سیر اصلی داستان در زمان حال و با زبانی ساده و به گونه ای زنانه می گذرد این در حالیست که راوی داستان مدام به  زمان گذشته برمی گردد و خاطرات را مرور می کند. اگر بخواهیم با بیان بهتر بگوییم، او به گذشته خود چسبیده است. راوی از این فکر کردن های بیش از اندازه به رویدادهای زندگی خود در گذشته بسیار رنجور است، دچار خستگی شده است، او نمی خواهد دیگر به گذشته خود فکر کند ولی قادر به این کار نیست و نمی داند چطور باید از این مهلکه نجات پیدا کند.

«احتمالاً گم شده ام» روایتگر زندگی زنی است که در زندگی روزمره خود دچار نوعی از خود بیگانگی، پریشانی و ترس است.

آغاز داستان، با شروع یک روز است. روزی که در آن راوی داستان دچار پریشانی و خستگی ای بی حد و حصر شده است. او روانه سطح شهر می شود. شهری که سراسر شلوغی و آشفتگی است همراه با اتفاقات و حوادثی که ممکن است گه گاهی برای آدم اتفاق بیفتد. این جمله ای است که راوی داستان چندین بار از زبان های مختلف تکرار می کند. انگار که باید این اتفاقات گه گاهی برای آدم بیفتد.

زنی یک روز در شهر.

شهری پر از دغدغه و چالش برای یک زن.

دنیایی از خشونت، آشفتگی و ترس  و گمشدگی ...

آغاز داستان، با شروع یک روز است. روزی که در آن راوی داستان دچار پریشانی و خستگی ای بی حد و حصر شده است.

کبودی پشت چشم این زن بیانگر و نماد خشونتی است که به او وارد شده است. هر چند که تا پایان داستان مشخص نیست که این کبودی به چه دلیل و از جانب چه کسی بوده است.

این مهم نیست که چطور این اتفاق رخ داده است، فقط کافیست این کبودی پشت چشم در طول داستان باشد تا خواننده به عمق وجود نا آرامی و خشونت در محیط اطراف راوی داستان پی ببرد.

راوی «احتمالا گم شده ام» زندگی خود را کج و معوج می داند:

«ناهار که تمام می شود، نمی دانم می خواهم چه کار بکنم یا کجا بروم. وقتی کیوان نیست زندگی ام به این شکل کج و معوج است. وقتی کیوان هست زندگی ام یک جور دیگری کج و معوج است، در هر صورت زندگی ام کج و معوج است...»

در روایت داستان، اولین و عمده ترین موضوع، درگیری راوی با خودش است. هرچند که او در طول داستان که شرح آخرین روز پریشانی و به هم ریختگی اوست در بسیاری از مقاطع داستان به بیان آشفتگی ها و نقد برخی مسائل آزاردهنده جامعه هم می پردازد.

مثلاً کودکان گل فروش سر چهارراه که راوی از آنها صحبت می کند. کودکانی که سامیار، فرزند راوی داستان، همیشه در مورد آنها از مادرش سوال می کند و او هم سعی دارد به همین وسیله مفهوم پول را به سامیار یاد بدهد.

بر اساس توصیفاتی که راوی از زندگی خود دارد می توان فهمید که  او از طبقه مرفه جامعه است ولی آنچنان رضایت قلبی ندارد. بخشی از درگیری های او نیز به همین جریانات برمی گردد.

برخورد با آدم های نو کیسه ای مثل منصور و بقیه دوستان کیوان که برای راوی داستان خوشایند نیست. برگزاری مهمانیهای خانوادگی آنها که در آن از موضوعاتی صحبت می شود که نه تنها برای او جذاب و دلپذیر نیست بلکه آزاردهنده هم هست.

در قسمت هایی دیگر از داستان با زبان انتقاد  به کرات به موضوع بیلبوردهای تبلیغاتی می پردازد که در سطح شهر دیده می شود. به نظر می آید راوی با به میان آوردن موضوع تبلیغات، هم می خواهد به نوعی جامعه مصرف گرا را نقد کند و هم دائم به نوع و شیوه تبلیغات اشاره دارد که در آنها بچه ها سوژه تبلیغات قرار گرفته اند، بچه هایی که در نهایت رفاه زندگی می کنند و در مقابل آن، راوی با برخی کودکان جامعه خود برخورد دارد  که مجبورند سر چهارراه گل های خود را به زور داخل ماشین ها بچپانند.

در بخش هایی دیگر ، داستان به حرف ها و اخبار متناقض با جامعه ی گوینده رادیو اشاره دارد. گوینده برنامه از لبخند و شادی لذت بردن از زندگی و آرامش و آسایش در زندگی سخن می گوید در حالی که محیط اطراف راوی داستان پر است از خشونت و آشفتگی ...

یا اخبار متضاد با شرایط حقیقی جامعه که گوینده خبر هر چند دقیقه یک بار به سمع شنوندگان می رساند! آمار اعتیاد در جامعه فلان میزان است، در حالی که .... و ..... .

راوی حتی به وسیله بتول خانم، خدمتکاری که هفته ای یک بار برای نظافت خانه به منزل او می آید به نقد مجدد جامعه خود با زبانی تیز به وسیله خدمتکارش می پردازد و از گرانی و جنایات جنسی و ... صحبت به میان می آورد.

و اما اصلی ترین موضوع داستان «احتمالاً گم شده ام» به روابط راوی داستان با دختری به نام گندم برمی گردد. راوی گندم را دوست خود معرفی می کند ولی در جریان داستان مدام با او در جدال است. راوی، گندم را اینگونه معرفی می کند که او دختر یکی از زمین داران زاهدان است. او می گوید تمام املاک پدرش  بعد از انقلاب مصادره شده و فقط تنها همین خانه ای مانده است که در آن زندگی می کنند، اما راوی داستان نمی داند که آنها چگونه همچنان در رفاه زندگی می کنند با توجه به این مسئله که پدر گندم همیشه در خانه است.

طبق بیان راوی، گندم دختری است که مادر خود را از دست داده و با پدر و مادربزرگش به همراه یک خدمتکار زندگی می کند. گندم دختری است که بدون هیچ حد و مرز اضافی زندگی می کند.

و همیشه و در هرجایی که باشد سعی دارد از هر لحظه زندگی لذت ببرد. حتی او در خیابان های زاهدان، با آن بافت و شرایط سنتی – مذهبی هرهر و کرکر راه می اندازد و با افراد جامعه کوچک خود ( زاهدان) به راحتی ارتباط برقرار می کند. این رفتار او  به گونه ایست که راوی داستان هم گاهی متعجب می شود که گندم با این طرز برخورد با اطرافیان و حتی همشهریانش چطور باز هم جذاب و خواستنی به نظر می رسد. در حالی که راوی این چنین احساسی را نسبت به رفتار خود ندارد.

گندم معتقد است که باید در لحظه زندگی کرد. باید از هر لحظه لذت برد و باید زندگی کرد آنطور که می خواهی... حالا فرقی نمی کند که در شهری کوچک و پایبند به عرف و سنت و مذهب باشی مثل زاهدان که آن ها در کودکی در آنجا زندگی می کردند یا در جامعه ای بزرگتر مثل تهران... او به راحتی با دوستان دانشگاهی خود مثل فرید رهدار ارتباط برقرار می کند ولی راوی داستان باز هم ناتوان از انجام این کار است.

گندم معتقد است که باید در لحظه زندگی کرد. باید از هر لحظه لذت برد و باید زندگی کرد آنطور که می خواهی...

همین موضوعات پی در پی برای او سخت آزاردهنده است. اینکه می بیند گندم اینقدر راحت و بی دغدغه زندگی می کند و از هر لحظه زندگی خود لذت می برد و او مدام درگیر خودش است. درگیر  ترس...

او می ترسد از اینکه برخی سنت های کهنه جامعه اش را بشکند یا آنطور که لذت می برد زندگی کند. مطمئناً به همین خاطر است که از ابتدای داستان با گندم در جنگ و جدال است. او همیشه خود را مقصر می داند که چرا نمی تواند مثل گندم زندگی کند، رها... آزاد... و بدون ترس... .

او حتی در سرگردانی یک روزه ای که در شهر دارد دچار حادثه تصادفی می شود که خود را مقصر می داند، هر چند که بعد از بررسی ماجرا او بی گناه اعلام می شود ولی او می داند که خود مقصر است. اما در جریان این اتفاق راوی به نتایجی می رسد که در سر و سامان دادن به زندگی کنونی او که دیگر توان ادامه دادن به آن را ندارد، کمک می کند.

شخصیت دیگری که در طول داستان مدام با راوی سؤال و جواب می کند، روان پزشکی است که در جایی از داستان راوی دیگر حوصله سؤالات او را ندارد و هم صحبتی با او را بیهوده می پندارد و تصمیم می گیرد که پرونده خود را خودش به دست بگیرد تا بلکه زودتر راه درمانی برای خود پیدا کند. پس او بالاخره در آخرین روز پریشانی و گمشدگی خود به این نتیجه می رسد که باید در اینجا دیگر سرو سامانی به زندگی خود بدهد.

رفتن

پریدن

نترسیدن

و اعتدال...

در هر حال شخصیت داستان که زنی بی نام است در طول داستان با رفت و برگشت هایی به گذشته خود و با کشمکش هایی که در ذهن و خاطرات او ایجاد می شود دچار تغییر و تحولاتی می شود که سال ها به دنبالش بود و به خاطر این تغییر و تحول سال ها آشفتگی را تحمل کرده است.

او دیگر گندم داستان خود را دوست دارد....

مائده ستوده- بخش ادبیات تبیان