تبیان، دستیار زندگی
وقتی حسن برای حلالیت طلبیدن آمد، پدرم گفت: «یادت باشه اگه بری و شهید بشی و جنازه ات برنگرده، حلالت نمی کنم! ... من چند سالِ چشم انتظار برادرات و پسرای خاله ات موندم دیگه نمی خوام منتظر تو یکی بشینم! » حسن خندید و گفت: «چشم! » بعد هم دست پدرم را بوسید و
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گمشده های دشت سومار

هرچه حساب و کتاب می کنم نمی توانم بفهمم چطور می شود در عرض یک روز خبر بدهند امکان دارد دیگر هرگز چهار نفر از عزیزترین آدمهایی که توی زندگی ات داشته ای را نبینی!

راستش را بخواهید تمام احساساتم را جمع می کنم توی دلم، شاید درک کنم اگر این خبر را به من می دادند چه حس و حالی پیدا می کردم اما... به هیچ نتیجه ای نمی رسم.

آقای یعقوبی، یکی از این افراد است که وقتی ناتوانی مادرش در یادآوری خاطراتش را مشاهده می کند به کمکم می آید و از آن روزها می گوید.

گمشده های دشت سومار

***

قبل از انقلاب سن و سالی نداشتم اما گاه و بی گاه می دیدم فتح ا... و حسن و لطیف همراه پسرخاله هایم جمشید و مجتبی فرهادی، کارهایی می کنند که کسی از آنها سر در نمی آورد. هنوز خواندن و نوشتن بلد نبودم اما اگر دستم به کاغذهایی که بینشان رد و بدل می شد، می رسید فوراً از دستم می گرفتند و می گفتند: " تو اینا حرفای امام خمینی رو نوشته! «اگه با اینا بگیرنت، می برنت زندان! »

خیلی وقتها هم با یکدیگر قرار می گذاشتند و می رفتند همدان. وقتی برمی گشتند، می خندیدند اما خستگی از سر و رویشان می بارید. بعد هم می نشستند برای مادر و خاله ام با آب و تاب تعریف می کردند که: «رفتیم تظاهرات! جاتون خالی بود...! »

***

توی روستای ما چند گروه دو نفره بودند که هیچ وقت از هم جدا نمی شدند و تمام کارهایشان را با هم انجام می دادند. یکی گروهِ جمشید و لطیف بود، یک گروه مجتبی و محمد حاج محمدی -از هم محله ای های ما- و یک گروه هم علیرضا عباسی و فتح ا... یعقوبی.

وقتی خبر دادند عملیات مهمی در پیش است و جبهه به نیرو نیاز دارد، خیلی از بچه ها از جمله این گروه های دو نفره رفتند جلوی پایگاه بسیج صف کشیدند و برای اعزام ثبت نام کردند.یکی از روزهای پاییز بود که مردم در میدان اصلی روستا دور اتوبوس های آماده اعزام رزمندگان، جمع شده بودند. صدای آهنگ و ترانه حماسی حاج صادق آهنگران نیز از بلندگوهای بسیج پخش می شد و شور و حال اهالی را بیشتر می کرد.

هنگام اعزام رزمندگان به آن عملیات که بعدها خبردار شدیم، عملیات سومار نام دارد، زن برادرم، خانم فتح ا...، باردار بود. (الان همان بچه برای خودش خانم دکتر شده است! ) حسن هم زن و سه تا بچه قد و نیم قد داشت. لطیف هم که توی خانه بود از والدینمان اجازه گرفت و رفت. جمشید و مجتبی هم که پدر نداشتند و خاله ام، آنها را با رضایت کامل راهی جبهه کرد.

همه شان با اهل روستا و خانواده خداحافظی کردند و رفتند توی اتوبوس نشستند. خوب یادم است تا جایی که اتوبوسشان دیده می شد مردم ایستادند و برایشان دست تکان دادند، آنها هم با صدای بلند التماس دعا می گفتند و حلالیت می طلبیدند!

وقتی حسن برای حلالیت طلبیدن آمد، پدرم گفت: «یادت باشه اگه بری و شهید بشی و جنازه ات برنگرده، حلالت نمی کنم! ... من چند سالِ چشم انتظار برادرات و پسرای خاله ات موندم دیگه نمی خوام منتظر تو یکی بشینم! »

حسن خندید و گفت: «چشم! » بعد هم دست پدرم را بوسید و رفت.

چند روز بعد خبر دادند بیایید جنازه شهیدتان را تحویل بگیرید! رفتیم دیدیم حسن به قولش عمل کرده است

عملیات سومار بیست و هشتمین روز آبان ماه سال 1361 بود و بعد از آن تاریخ، اهالی روستا چشم انتظار بازگشت بستگانشان بودند که خبر رسید، خیلی هایشان مفقود شده اند! آن روز پدرم آمد و به مادرم و خاله ام گفت: «لطیف حالش خوبه، امروز و فرداست که برگرده...» بعد هم مِن و مِنی کرد وگفت: «ایشاا... حال بقیه هم خوبه...»

مادرم پرسید: «منظورت چیه؟! »

خاله ام گفت: «آقا عبدا...! خودتو اذیت نکن اگه زخمی شدن یا حتی شهید شدن بهمون بگو! ... ما شکر می کنیم و صبر! »

پدرم سرش را انداخت پایین و گفت: «نه... زخمی نشدن! ... شاید شهید هم نشده باشن! »

مادرم و خاله ام به یکدیگر نگاهی انداختند و با هم گفتند: «مگه می شه؟! »

پدرم گفت: «آره! ... می گن مفقودالاثر شدن... یعنی اصلاً معلوم نیست چی شده، شایدم اسیر شدن! محمدحاج محمدی و چندنفر دیگه هم غیب شدن! »

***

حسن برگشت. خیلی زود. اما از جبهه رفتن دست برنداشت.

تازگی از عملیات کربلای 4 برگشته بود که دوباره برای خداحافظی آمد. پدرم از بس چشم انتظار بچه هایش مانده بود، مریض احوال شده بود. وقتی حسن برای حلالیت طلبیدن آمد، پدرم گفت: «یادت باشه اگه بری و شهید بشی و جنازه ات برنگرده، حلالت نمی کنم! ... من چند سالِ چشم انتظار برادرات و پسرای خاله ات موندم دیگه نمی خوام منتظر تو یکی بشینم! »

حسن خندید و گفت: «چشم! » بعد هم دست پدرم را بوسید و رفت.

چند روز بعد خبر دادند بیایید جنازه شهیدتان را تحویل بگیرید! رفتیم دیدیم حسن به قولش عمل کرده است.

خاله ام آنقدر منتظر ماند که عمرش به سر رسید.

***

سال 1374 توی شهرستان نهاوند، سرباز بودم. برای شرکت در جشن عروسی دخترعمویم مرخصی گرفتم و برگشتم به روستایمان. نزدیک خانه مان که شدم از دور چشمم افتاد به یک حجله!

تمام بدنم به لرزه افتاد. هزار فکر به ذهنم خطور کرد تا به حجله رسیدم و عکس لطیف و جمشید را دیدم که سالها پیش مفقود شده بودند! در یک چشم به هم زدن تمام آرزوهایم در مورد سالم برگشتن آنها بر باد رفت! گویا مثل همیشه قرار گذاشته بودند با هم بروند و باهم برگردند خانه!

***

اکنون حدود 30 سال از رفتن مجتبی و فتح ا... و محمد به سومار می گذرد، اما مادرم و دیگران هنوز منتظرند، آنها برگردند تا به شکرانه اش جشنی برپا کنند.

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان