تبیان، دستیار زندگی
روزی بود، روزگاری بود. در یکی از روزهای آن روزگار، دوره گری از کوچه ای عبور می کرد. دوره گرد کاسه و بشقاب می فروخت. با صدای بلند فریاد می زد: «کاسه دارم. بشقاب دارم.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یارو را باش!

یارو را باش!

روزی بود، روزگاری بود. در یکی از روزهای آن روزگار، دوره گردی از کوچه ای عبور می کرد. دوره گرد کاسه و بشقاب می فروخت. با صدای بلند فریاد می زد: «کاسه دارم. بشقاب دارم.»

گاهی در خانه ای باز می شد و یک نفر برای خرید کاسه یا بشقاب او را صدا می کرد.

آن روز هم کاسه بشقاب فروش، دنبال یک لقمه نان بود که زنی از خانه ای بیرون آمد و صدایش کرد. زن بدون اینکه زیاد چانه بزند، چهار تا کاسه و چهار تا بشقاب خرید و رفت توی خانه اش. کاسه بشقاب فروش که انتظار نداشت چنان مشتری حاضر و آماده ای به تورش بخورد، خیلی خوشحال شد. خورجین پر از کاسه بشقابش را روی زمین گذاشت تا کمی استراحت کند. ناگهان چشمش به مقداری پر مرغ افتاد که روی زمین کپه (انبوه) شده بود. دوره گرد، کنار کپه ی پر مرغ نشست و با دقت آن را به چهار قسمت تقسیم کرد و با خود گفت: «فهمیدم چرا این زن یک دفعه این همه کاسه بشقاب خرید و رفت. از قرار معلوم، امشب در این خانه سور و سات میهمانی برقرار است. آن ها چهار تا مرغ سر بریده اند. این چهار کپه پر، مال چهار تا مرغ است. هر مرغ را برای خوراک چهار نفر در نظر می گیرند. با این حساب، امشب شانزده نفر میهمان به این خانه دعوت شده اند. حتماً کاسه بشقاب صاحب خانه هم کم بوده و برای اینکه برای پذیرایی از همه ی میهمانانش کاسه بشقاب داشته باشد، این همه کاسه بشقاب را یک جا از من خریده است.»

دوره گرد مشغول خیالبافی شد. با خود گفت: «حتماً پلوی خوبی هم بار گذاشته اند که با مرغ به میهمانانشان بدهند. سفره ی چنین میهمانی بزرگی که بی سبزی و ماست و ترشی نمی شود وای! چه سفره ای! خوش به حالشان! کاش من هم که مدتی است پلو و مرغ نخورده ام، امشب اینجا دعوت داشتم و شکمی از عزا در می آوردم.»

با این فکر و خیال ها، مرد دوره گرد راه افتاد تا کار فروش کاسه بشقاب هایش را دنبال کند. کوله بارش را بر دوش گرفته بود و فریاد می زد: «کاسه داریم، بشقاب داریم.»

با اینکه مثل هر روز چشمش به درهای بسته بود تا دری باز شود و کسی صدایش  بزند، فکر و دلش در جای دیگری مشغول بود او هنوز هم به فکر میهمانی آن شب و پلو و مرغی بود که سر سفره ی میهمانی می گذاشتند.

عصر که شد، دوره گرد زودتر از همیشه به خانه برگشت. فکر کردن درباره ی میهمانی و پلو و مرغ، باعث شده بود که تصمیمی بگیرد با خودش گفته بود: « کسی که شانزده نفر میهمان داشته باشد، زیاد و کم شدن یک نفر برایش مهم نیست.»

به همین دلیل، تصمیم گرفت که به دعوت خودش آن شب به خانه ای برود که در آن به میهمانانشان پلو و مرغ می دادند.

زن دوره گرد رو کرد به شوهرش و گفت: «چه عجب! امروز زود از سر کار برگشتی»

دوره گرد گفت: «فروشم خوب بوده. مهم تر از آن این که امشب در جایی میهمانم. زودتر لباس های پلوخوری مرا حاضر کن که باید آبی به سر و صورتم بزنم و لباس هایم را عوض کنم و بروم میهمانی.»

زن چیزی نگفت و رفت دنبال حاضر کردن لباس های شوهرش، دوره گرد، لباس های پلوخوری اش را پوشید و راه افتاد و رفت تا به در خانه ای رسید که پر مرغ جلو آن کپه شده بود. بدون رودربایستی در زد و منتظر ماند. چند لحظه بعد، صدایی از پشت در بلند شد و مردی گفت: «کیه؟»

دوره گرد گفت: «میهمان شما هستم. لطفاً در را باز کنید.»

صاحب خانه از پشت در با تعجب گفت: «میهمان؟!»

دوره گرد گفت: «من کاسه بشقاب فروشم می دانم که امشب شانزده نفر میهمان دارید. من هم آمده ام که میهمان شما باشم.»

صاحب خانه در را باز کرد و گفت: «شانزده نفر میهمان؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده میهمانمان کجا بود؟»

دوره گرد گفت: «مطمئنم که امشب شانزده نفر میهمان این خانه اند.»

صاحب خانه گفت: «از کجا این قدر مطمئنی؟ به فرض که ما امشب سی نفر هم میهمان داشته باشیم، به جناب عالی چه ربطی دارد؟ کی شما را دعوت کرده؟»

یارو را باش!

دوره گرد گفت: «خانم شما امروز صبح چند تا کاسه بشقاب از من خرید جلو در خانه تان هم به اندازه ی پر و بال چهار تا مرغ، پر روی هم کپه شده بود با چهار تا مرغ می شود به شانزده نفر پلو و مرغ داد.»

صاحب خانه قاه قاه خندید و گفت: «یارو را باش! چه خوش خیال! ما برای فرستادن هدیه ی ماه رمضان به خانه ی دختر تازه عروسمان خرید کرده ایم، این بابا بوی چلومرغ به دماغش رسیده است.»

دوره گرد، خجالت زده، گرسنه و دست از پا درازتر به خانه اش برگشت. از آن به بعد، وقتی بخواهند نادرست بودن حساب های خیالی کسی را به رخش بکشند، به اومی گویند: یارو را باش!»

مصطفی رحماندوست_مثل ها و قصه های مهر

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

بخش کودک و نوجوان

مطالب مرتبط

حلّاج گرگ شده

ناخورده شکر نکن

رحمت به دزد سرگردنه

صبر کن و افسوس مخور

با بزرگان پیوند کرده

پنبه دزد

بلایی به سرت بیاید که...

بنازم این سر را

تاپش پنج و نانش چهار

خرس را وا داشته اند به آهنگری

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.