تبیان، دستیار زندگی
اولین‌بار احمد كاظمی را در عملیات بیت‌المقدس دیدم. نوجوانی بودم پانزده شانزده ساله كه با هم‌قَدّانم قرار بود برویم برای آزادسازی خرمشهر. ما جزو افراد دسته یك، گروهان یكم، گردانش هستم از تیپ نجف اشرف بودیم. گردان ما همه از بچ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آن چهره‌ی فراموش نشدنی!


اولین‌بار احمد كاظمی را در عملیات بیت‌المقدس دیدم. نوجوانی بودم پانزده شانزده ساله كه با هم‌قَدّانم قرار بود برویم برای آزادسازی خرمشهر. ما جزو افراد دسته یك، گروهان یكم، گردانش هستم از تیپ نجف اشرف بودیم. گردان ما همه از بچه‌های تهران بودند كه فرستاده بودندمان به تیپ نجف اشرف.

سه مرحله رفتیم عملیات. مرحله سوم عملیات به گمانم در روز 21 اردیبهشت انجام شد. در مرز مشترك با عراق مستقر بودیم و شب عملیات گفته بودند باید یك كیلومتر برویم جلوتر از دژ مرزی و بپیچیم به چپ و برویم تا شلمچه. ساعت یازده دوازده نیمه شب عملیات شروع شد و یكدفعه ده‌ها و شاید صدها مسلسل ضدهوایی بر سرمان آتش ریختند. چه آتشی هم! فرمانده‌ی گردان‌مان حمید باكری بود كه بعدها جانشین برادرش آقامهدی در لشكر عاشورا شد.

شب سختی بود و نمی‌دانم چه قدر از دوستانم شهید شدند تا صبح شد و از تك و تا افتادیم. وقتی نزدیك شلمچه مستقر شدیم، از گروهان‌مان تنها هشت نفر مانده بودیم. آن‌جا ماندیم. كسی را نداشتیم كه به‌مان بگوید چه بكنیم. نه فرمانده‌ای داشتیم و نه كسی به‌مان سر می‌زد. از ماشین‌های عبوری غذا می‌گرفتیم و...

تصمیم گرفتیم كاری بكنیم تا از بلاتكلیفی رها شویم؛ البته چندان هم بلاتكلیف نبودیم و از صبح علی‌الطلوع تا غروب آفتاب جواب پاتك عراقی‌ها را می‌دادیم و سرگرم بودیم و مگر برای كار دیگری آمده بودیم؟ یكی از ارتشی‌ها كه كنارمان مستقر بود و به نظر می‌آمد فرمانده‌ای چیزی باشد، گفت فرمانده‌ی تیپ شما احمد كاظمی است كه روزی چندبار از پشت خاك‌ریز، سوار بر ماشین یا موتور، می‌رود و می‌آید و باید به او بگویید كه مشكل‌تان چیست.

غروب بود كه او را دیدم. سوار بر موتور، سرش را با باند جنگی بسته بود و یك بی‌سیم‌چی، سفت پشت او را چسبیده بود كه در دست‌اندازها نیفتد.

جلویش را گرفتیم و دوره‌اش كردیم. گفتیم كی هستیم و چرا این جاییم كه زد زیر خنده. معلوم شد توی این چهار پنج روزه از بقیه نیروهای تیپ نجف اشرف جدا افتاده‌ایم و آن‌ها همه‌شان رفته‌اند عقب، پایگاه شهید مدنی در اهواز.

گفت ماشین می‌فرستد دنبال‌مان. بعد همان‌جا از دست یكی از بچه‌ها چند دانه نخودچی و كشمش برداشت خورد و ایستاد به حرف زدن با ما و خندید و خندیدیم و بعد رفت.

هوا تاریك شده بود و هنوز به ساعت نكشیده بود كه دیدیم یك وانت عرض خاك‌ریز را می‌آید و در آن میان فریاد می‌زند؛ بچه‌های تیپ نجف، آن‌جا مانده‌ها...

ما را خبر می‌كرد.

برگشتیم پایگاه شهید مدنی در دانش‌گاه جندی شاهپور كه هنوز كسی به آن نمی‌گفت دانش‌گاه شهید چمران. یك چادر به‌مان دادند و گفتند حاج احمد كاظمی گفته خسته‌اید و حمام یك ساعت در اختیارمان است و غذا آماده است و پتوهای نو و... ما هنوز به دنبال آن فرمانده‌ای بودیم كه كنارمان ایستاد، با ما حرف زد و نخودچی خورد و خندید.

باز هم بارها و بارها او را دیدم ولی آن دیدار اول برایم فراموش ناشدنی است. تا این كه خبرش را آوردند...

هنوز كه هنوز است، شهید احمد كاظمی را با همان چهره در یاد دارم. سوار بر موتور پرشی، صورت خاك گرفته و سری كه با باند جنگی بسته بود. یادش به خیر.

نویسنده : احمد دهقان