تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در سرزمینی دور روستای کوچکی بود که برای سال های زیادی شب و روز در آن باران می بارید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک صورت گرد بزرگ

باران و یک صورت گرد بزرگ

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در سرزمینی دور روستای کوچکی بود که برای سال های زیادی شب و روز در آن باران می بارید. در این روستای کوچک پسر کوچولویی با پدر و سگش در بالای کوه ها در خانه ای کوچک زندگی می کرد.

این پسر کوچولو نه سال سن داشت، و در تمام این نه سال هر روز و هر شب آسمان می بارید و می بارید.

چه احساسی به شما دست می دهد اگر از لحظه ی به دنیا آمدنتان آسمان ابری و بارانی باشد؟

مردم روستا همیشه به پسر کوچولو می گفتند قبل از به دنیا آمدن تو یک چیز گرد زرد بزرگ و جود داشت که اسمش خورشید بود. اون همه جا را گرم و روشن می کرد. اون همیشه به آدم هایی که بهش لبخند می زدند، با صورت گرد و زرد بزرگش لبخند می زد.

پسر کوچولو اصلاً نمی توانست پیش خود یک صورت گرد و زرد بزرگ را که لبخند می زند، تصور کند، چون هیچ وقت خورشید را ندیده بود. پسر کوچولو حتی نمی توانست باور کند که مردم روستای کوچک به خورشید لبخند می زدند، چون آن ها همیشه ناراحت و گرفته به نظر می رسیدند.

یک روز مردم روستا دور هم جمع شدند و به آسمان نگاه  کردند و گفتند "هوا کمی روشن تر شده." اما هنوز ابرهای سیاه در آسمان دیده می شود.

روز بعد، مردم دیدند که بارندگی کمتر شده است و روز بعد تنها نیمی از روز آسمان بارید. روز بعد باران نم نم  بارید و روز بعدش باران بند آمد.

باران و یک صورت گرد بزرگ

فردای آن روز که باران بند آمد، ابرهای سیاه رفته بودند و در آسمان ابرهای سفید دیده می شد. تا این که ابرهای سفید هم کم کم رفتند و یک چیز گرد زرد بزرگ در وسط آسمان دیده شد. خورشید خانم همه جا را گرم ، روشن و پرنور کرده بود. همه ی مردم روستا به اون نگاه می کردند و لبخند می زدند، چون روی صورت اون چیز گرد و زرد هم لبخند بود.

پسر کوچولو که تازه از خواب بیدار شده بود، روی تختش نشسته بود که اون چیز گرد و زرد را دید. اون یک لبخند زیبا روی لبانش بود. پسر کوچولو گفت "این باید خورشید باشد." و به خورشید لبخند زد. پسر کوچولو تند و تند از خانه به کوچه رفت و دید همه ی مردم روستا خوشحالند و لبخند می زنند.

                                                                                                        ترجمه:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

مطالب مرتبط

پسر جوان و اژدهای قلعه

آقا غوله و بزهای ناقلا

دریاچه ی اژدها

درس آسمان

یه جفت كفش قرمز

چرا رفتی تو لاکت؟!

ملکه گل ها

وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد

سه بچه گربه بازیگوش

دم طاووس

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.