تبیان، دستیار زندگی
یک‌باره نفس در سینه‌هایمان حبس شد و ناباورانه به آن‌چه می‌دیدیم، خیره ماندیم. آن ‌چه را که ما آینه یا ساعت مچی می‌پنداشتیم، پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده گردان «مسلم‌بن عقیل(ع)» بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

صدای چهل شهید به هم بسته شده

من و هوای عطرآگین جبهه‌ها

اسفند سال 60 بود؛ یعنی درست یک سال پس از شهادت عمویم، من در پادگان «المهدی(عج)» چالوس، یک لحظه از اتوبوس چشم برنمی‌داشتم. نیروها یکی‌یکی سوار اتوبوس می‌شدند و من هم ‌چون کبوتری پر و بال بسته، برای رهایی از قفس و رفتن به جبهه لحظه‌ شماری می‌کردم. وقتی می‌خواستم سوار اتوبوس شوم، زمزمه‌هایی شنیدم، می‌گفتند: «در کردستان، پاسداران و نیروهای بسیجی را سر می‌برند و سر آن‌ها را برای خانواده‌هایشان می‌فرستند.»

تفحص

بعضی‌ها بدون این ‌که چیزی بگویند، از اتوبوس پیاده شدند. اتوبوس می‌خواست به راه بیفتد و هر لحظه ممکن بود من با آن جثه کوچک و نحیف، نتوانم خود را از میان کسانی که داشتند سوار می‌شدند و آن‌هایی که داشتند پیاده می‌شدند، به داخل اتوبوس برسانم. همان موقع شنیدم که به راننده اتوبوس گفتند: «با همین تعداد نیرو که سوار شده‌اند، حرکت کن.»

به سرعت و بدون این‌ که به اطراف نگاه کنم، در حالی ‌که نفس در سینه‌ام حبس شده بود، به طرف اتوبوس رفتم. سرم را زیر انداختم، بالا رفتم و روی یک صندلی نشستم. انتظار داشتم که هر لحظه یکی بیاید و مرا از اتوبوس پیاده کند. با این ‌که اتوبوس حرکت کرده بود، اما باز آرام و قرار نداشتم، صدای طپش قلبم را می‌شنیدم. وقتی به خود آمدم که در پادگان «ابوذر»، در محور سرپل ذهاب مستقر شده بودیم.

مجروح به زخم زبان، نه ترکش دشمن

در عملیات «رمضان» مجروح شدم. خون‌ریزی چشمانم شدید بود، پای چپم فلج و مهره‌های کمرم باز شده بودند. مرا با یک آمبولانس از محور شلمچه به پشت خط منتقل کردند. از آبادان یک هواپیمای 130 C- به بیمارستان «امام» تبریز فرستادند و من تا شانزده روز بی‌هوش بودم.

تعاون سپاه به خانواده‌ام اطلاع داده بود که مجروح شده‌ام. پس از آن بود که عمو و تعدادی از اقوام، خود را به بیمارستان امام رساندند. به توصیه پزشکان، تصمیم بر این شد که برای ادامه درمان به تهران بروم و در یکی از دو بیمارستان «جرجانی» یا «فارابی» بستری شوم. از آن‌جا که انتقال من با آمبولانس خطرناک بود، تأکید کردند تا با هواپیما عازم تهران شوم. یک روز بعد، عمو و اقوامی که در تبریز بودند، ترتیب انتقالم را دادند. وقتی با برانکارد سوار هواپیما شدم، مسافری گفت: «آقای عزیز! مگر فرق هواپیما با نعش‌کش را نمی‌دانید؟»

دیگری گفت: «زن و بچه مردم داخل هواپیما هستند، لااقل به فکر آن‌ها باشید.»

سومی گفت: «اگر یک جنازه را با اتومبیل حمل کنید، زمین به آسمان می‌رسد یا آسمان به زمین؟»

خون‌، خون عمویم را می‌خورد. صدایش را کمی بالا برد و گفت: «واقعاً شرم‌آور است! این جوان به ‌خاطر شما به جبهه رفته است، آن‌ وقت این‌طوری با او برخورد می‌کنید؟»

بغض راه گلویم را بسته بود؛ حتی خلبان و خدمه هواپیما هم نسبت به من معترض بودند. بالاخره به تهران رسیدیم. پس از مدتی بستری شدن در بیمارستان جرجانی و بیمارستان «آیت‌الله طالقانی» و سپری کردن یک دوره درمانی تخصصی کوتاه، به بیمارستان «ابوعلی سینا»ی ساری منتقل شدم.

مجنون‌های نقاب در خاک

یازده سال پس از عملیات «والفجر 6»؛ یعنی در سال 1373، از تعاون لشکر «25 کربلا» تماس گرفتند و از من برای تفحص شهدای آن عملیات، دعوت به هم‌کاری کردند. من که قبلاً برای انجام این کار اعلام آمادگی کرده بودم، بی‌درنگ پذیرفتم. احساس عجیبی داشتم. وصیت‌نامه‌ام را نوشتم و به خانواده گفتم که احتمالاً برنمی‌گردم. پنج روز مرخصی گرفتم و راه افتادم. وزیر امور خارجه پیشنهاد داده بود که در ازای تحویل هر جنازه شهید ما، یک اسیر عراقی آزاد شود و مبلغ ده‌هزار تومان هم به او پرداخت شود، اما دولت عراق این پیشنهاد را رد کرده بود.

گروه هجده نفره ما بدون اجازه از عراق و حتی مجوز از مسئولان ایرانی، به همان منطقه عملیاتی رفت و سی‌و‌پنج روز به تفحص جنازه‌های شهدا پرداخت. وجب به وجب آن منطقه را جست‌وجو کردیم، اما هیچ اثری از پیکرهای به جای مانده نیافتیم.

یک‌باره نفس در سینه‌هایمان حبس شد و ناباورانه به آن‌چه می‌دیدیم، خیره ماندیم. آن ‌چه را که ما آینه یا ساعت مچی می‌پنداشتیم، پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده گردان «مسلم‌بن عقیل(ع)» بود.

به ما آموخته بودند که به کوچک‌ترین چیزی که می‌بینیم، مشکوک شویم و آن را بررسی کنیم؛ حتی به تپه‌هایی که به نظر غیر طبیعی می‌رسد، حساس شویم. البته تفحص در جایی که یازده سال پیش هم‌رزمان ما در آن‌جا شهید شده بودند، با توجه به تغییرات جغرافیایی و زیست محیطی کار ساده‌ای نبود. پس از سی روز تفحص و جست‌وجو، ناامید از پیدا کردن جنازه شهدا بازگشتیم. در هنگام بازگشت، ناگهان شیئی نورانی توجه ما را جلب کرد. همراهانم هرکدام حدسی زدند:

ـ حتماً آینه است.

ـ آینه؟ نه!... ممکن است ساعت مچی باشد.

ـ اشتباه می‌کنید، یک قمقمه است.

من گفتم: «به جای حدس و گمان، برویم جلو و آن را از نزدیک ببینیم.»

قبلاً آن‌ جا یک میدان مین بود، دیگران مخالفت کردند، ولی من اصرار کردم که برویم. بالاخره من و دو نفر دیگر از بقیه جدا شدیم و خود را به آن‌جا رساندیم. یک‌باره نفس در سینه‌هایمان حبس شد و ناباورانه به آن‌چه می‌دیدیم، خیره ماندیم. آن ‌چه را که ما آینه یا ساعت مچی می‌پنداشتیم، پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده گردان «مسلم‌بن عقیل(ع)» بود.

باید مین‌هایی را که دور تا دور پیکر پاک آن عزیز بود، خنثی می‌کردیم. از یک طرف نگران تاریک شدن هوا بودیم و از طرفی دیگر، نگران حضور نیروهای عراقی؛ برای همین کار مین‌روبی را با سرعت آغاز کردیم.

برادر «عزیز شیخ‌ویسی»، از سپاه پاسداران، هنگام بیرون آوردن مین‌ها، متوجه دو مین کوچک که کنار یکی از مین‌ها بود، نشد. ما هم غافل از این بودیم که دو مین احتراقی و انفجاری، ممکن است جان همه هجده نفر را تهدید کند. بر اثر برخورد بیل، مین احتراقی عمل کرد، اما به لطف خدا به مرحله انفجار نرسید؛ هرچند باعث کشیده شدن ماهیچه پای یکی از بچه‌ها شد.

سربند «یاحسین(ع)» شهید عالی کاملاً سالم بود، خونش آن را رنگین ساخته بود و کنار سرش بر روی خاک افتاده بود. برش داشتیم. دیگر تاب و توان از کف داده بودیم و همان‌طور که اشک بر گونه‌هایمان می‌ریخت، پیکر شهید را بیرون آوردیم و به کشور منتقل کردیم.

یک هفته پس از آن، به درخواست مسئولان تفحص شهدای سپاه که حالا به ما ملحق شده بودند، تصمیم گرفتیم که دوباره به همان منطقه برویم. پیش از حرکت، همه دور هم حلقه زدیم و به راز و نیاز با خدا و معصومین(ع) پرداختیم. از آن‌ها طلب یاری کردیم تا در این سفر بتوانیم پیکر شهیدان را پیدا کنیم، اما هنگام حضور در منطقه، با وجود جست‌وجوی بسیار، موفقیتی به دست نیاوردیم. سرخورده، دل‌شکسته و محزون در حال بازگشت بودیم که در یک لحظه من و دو نفر از همراهانم زمین‌گیر و میخ‌کوب شدیم.

ـ آقای «میرزاخانی» شما صدایی نشنیدید؟

ـ شما چه‌طور آقای «قاسمی»؟

هر سه اما یک جمله را شنیده بودیم و آن این ‌که: «کجا می‌روید؟ ما را این‌ جا تنها نگذارید و با خود ببرید.»

گویی شوکه شده بودیم و مدام از خود سؤال می‌کردیم که این صدای کیست و از کجاست؟ تا به پشت سرم نگاه کردم، سر یک شهید را دیدم که روی خاک قرار دارد، آن هم در همان مسیری که چند دقیقه پیش از آن‌جا گذر کرده بودیم و چیزی ندیده بودیم!

بی‌درنگ برای بیرون آوردن پیکر مطهرش خاک‌برداری کردیم. هنگام خاک‌برداری مدام از خود سؤال می‌کردم که چرا این صدا از ضمیر «ما» استفاده کرد؛ حال آن‌که او یک نفر بیش‌تر نیست؟ دیری نگذشت که با بهت و حیرت به جواب خود رسیدیم؛ یک گور دسته‌جمعی از شهدایی که دشمن، ناجوان‌مردانه آن‌ها را با سیم برق به هم بسته بود و به طرز فجیعی به شهادت رسانده بود.

غوغایی شد؛ ولوله‌ای، هنگامه‌ای، شوری. ناله‌ها بود و اشک‌ها، برسر زدن‌ها بود و بر سینه کوبیدن‌ها. ما توانسته بودیم پیکر پاک چهل شهید را پیدا کنیم و از خاک بیرون بیاوریم؛ این یعنی پایان انتظار چهل مادر، چهل همسر، چهل فرزند. هنوز اشک‌ جاری بود که در فاصله‌ای دورتر، با پیدا کردن فک یک شهید، موفق به کشف یک گور جمعی دیگر شدیم. حالا صدوده پیکر پاک دیگر پیش رویمان بود و ما همراه با چهل شهید قبلی، یک کاروان شهید را با خود به ایران عزیز بازگردانیم.

مهدی قاسمی

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان