تبیان، دستیار زندگی
اشک ریزان وارد شدم .باورم نمی شد ،فکر می کردم خواب می بینم و یا حداقل اگر خواب نیست مقابل تلویزیون نشسته ام. اما نه خواب بود و نه تلویزیون ،من آنجا ایستاده بودم روبروی ضریح آقا و مگر نوشتن از ضریح زرفام امام عشق آسان است ؟! ....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

با پای برهنه در کوچه های کربلا

با پای برهنه در کوچه های کربلا

نزدیک های غروب بود که به کربلا رسیدیم. هتل ما در خیابانی مشرف به در جنوبی حرم حضرت عباس (ع) بود.هتل پر ستاره ی بی ستاره مثل همه ی هتل های کشور عراق.کشوری که آن روز در اولین نگاه به نظر می رسید، انگار درگیری های داخلی و حضور امریکایی ها در آن پایانی ندارد.کشوری محروم، آنقدر محروم که در ابتدای ورودم ترسی ناشناخته وجودم را پر کرده بود، طوریکه با خود فکر می کردم اگر اتفاقی برایمان بیافتد،در بیمارستان های کثیف و مخروبه ی اینجا حتی یک سرم هم پیدا نمی شود. البته شاید من اشتباه می کردم اما هرچه بود، آنجا بود که می شد بیشتر از همیشه قدر ایران را دانست.در کربلا هم مثل نجف اشرف یک ساعتی به سرو کله زدن با مسئولین هتل گذشت.دل توی دلم نبود.توی لابی هتل، سرگردان می چرخیدم،بالاخره کلید اتاق را دادند و قرار بر این شد که بعد از جابجایی وسایل به سمت حرم حضرت عباس (ع) حرکت  کنیم.

همان ابتدای راه کفش هایمان را از پا درآوردیم ،چقدر لذت بخش بود لمس سنگفرشهای برجسته ی مسیر،سنگ های کوچک کف پایم را اذیت می کرد اما درد دلپذیر بود. بودند کسانی که کل مسیر را با زانو می رفتند حتی یک نفر هم بود که سینه خیز به سمت حرم می رفت،اینها همه عشق است دیگر و زائر عاشق است و عاشقی می کند.

همه  توی لابی جمع شده بودند.یادم می آید، من کم سن ترین عضو کاروان بودم.اکثر همسفرهای ما همسن پدربزرگ و مادربزرگ من بودند با همان اخلاق های خاص خودشان با همان مهربانی ها و شاید هم تند مزاجی ها.اما نمی دانید چه عشق و احترامی نثار هم می کردند البته آن هم به سبک خودشان.در هر صورت من همزبانی نداشتم و شاید اینجا بهتر بود که تنها باشم.به سمت حرم به راه افتادیم. اولین ایستگاه بازرسی انتهای خیابان قرار داشت. به خاطر بمب گذاری ها و ناامنی های اخیر کنترل سخت و شدیدی داشتند. این تشریفات از حوصله ی من خارج بود اما باید تحمل می کردم.خانمی که بازرسی می کرد به ظاهر تحصیل کرده می رسید عجیب بود ،چند کلمه ای انگلیسی رد وبدل کردیم  و از ایستگاه بازرسی خارج شدم.حال غریبی داشتم.حتما تا به حال تجربه کرده اید،روزها برای دیدار شخص مهمی لحظه شماری می کنید اما در لحظه ی دیدار،درست پشت در آنچنان مقهور می شوید که از خود می پرسید من اینجا چه کار می کنم ؟! هنوز در کشمکش رفتن و نرفتن هستید که می بینید دستتان بی اجازه کوبه ی در را به صدا درآورده و ... .

دلم کوبه ی در را به صدا درآورده بود و حالا من در حیاط حرم ایستاده بودم.اولین حسی که با دیدن صحن حرم با آن معماری قدیمی و آشنای ایرانی اش به انسان دست می داد حس امنیت بود.شاید باورش سخت باشد،اما حضور حضرت همه جای حرم حس می شد،درست مثل وقتی که پدر گوشه ای از خانه استراحت می کند و یا سرگرم کارهای خودش است و ما ته دلمان قرص است که او هست و به قولی شهر امن و امان است.شهر عباس (ع) هم امن و امان بود.می گفتند آنجا دزدها بیشتر از اینکه از پلیس بترسند از حضرت واهمه دارند چراکه اگر دزدی انکار کند ، او را نزدیک صحن می آورند و از او می خواهند که بر بی گناهی خود قسم یاد کند و دزد مفلوک هم از ترس همانجا اعتراف می کند.این را خود کربلایی ها تعریف می کردند.احترام عجیبی برای حضرت قایل هستند.پنجشنبه شب که می شود از شهرهای اطراف می آیند برای زیارت.  دور تا دور دیوارهای بیرونی حرم زیرانداز پهن می کنند و شب را همانجا می مانند. حاجت خواستنشان دیدنیست. در آستانه در می ایستند،انگشت اشاره را به سمت ضریح تکان می دهند و آنچنان عباس عباس می کنند که آدم احساس می کند نعوذبالله از حضرت طلبی دارند.نه به آن احترام گذاشتنشان و نه به این حاجت خواستنشان اما حضرت انگار همچنان صبور و آرام، مهربان و خواستنی گوشه ی حرم نشسته است و به روی همه لبخند می زند. نقل این حرفها و دل

کربلا

حضرت،نقل دریا و ریگ است.دریا که با یک ریگ موج بر نمی دارد،حضرت دلش دریاست.

تا نزدیک اذان مغرب در حرم حضرت عباس(ع) ماندیم. از صحن داخلی (همان جا که ضریح حضرت است)که بیرون می آیی دست راستت، داخل یک حجره جوانی نشسته است و به مردم آب می دهد.می گویند این آب از همان است که در طبقه ی زیرین اطراف مزار حضرت را فرا گرفته است. آبی شیرین و گوارا. شاید شیرین تر از آب تصفیه شده ای که ما تهرانی ها از قدیم به آن افتخار می کنیم.چنین آبی در آن سرزمین جزء عجایب است. جرعه ای نوشیدیم و از در شمالی حرم خارج شدیم و بین الحرمین پدیدار شد...

دور حرم دویده ام صفا و مروه دیده ام / هیچ کجا برای من کرب وبلا نمی شود...(1) . تا قبل از اینکه خودم وارد بین الحرمین ،مسیر محصوری که حرم امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) را به هم متصل میکند، بشوم احساس نهفته در این بیت را لمس نکرده بودم .من که سعی صفا و مروه و طواف کعبه را هم تجربه کرده بودم حالا داشتم به حقیقت این شعر می رسیدم. دو طرف این مسیر را به طور قرینه درخت کاشته بودند و طاق هایی نصب کرده بودند که مردم زیر آنها استراحت می کردند و یا گروه گروه نشسته بودند و دعا می خواندند و یا سینه می زدند.همان ابتدای راه کفش هایمان را از پا درآوردیم ،چقدر لذت بخش بود لمس سنگفرشهای برجسته ی مسیر،سنگ های کوچک کف پایم را اذیت می کرد اما درد دلپذیر بود. بودند کسانی که کل مسیر را با زانو می رفتند حتی یک نفر هم بود که سینه خیز به سمت حرم می رفت،اینها همه عشق است دیگر و زائر عاشق است و عاشقی می کند.

به در ورودی حرم امام حسین (ع) که رسیدیم داشتند اذان می گفتند،بعد از بازرسی وارد شدیم.غوغایی بود آنجا. مردم برای نماز آماده می شدند.مردها و گروهی از زنها در حیاط ، بقیه داخل حرم و حتی در حجره های اطراف. همراه خانم های همسفر نماز را به امامت طلبه ای جوان خواندیم .دل توی دلم نبود.می خواستم سریعتر امامم را زیارت کنم. کفش و کیف چادر نمازم را به همسفرهایم سپردم و وارد شدم...

اشک ریزان وارد شدم .باورم نمی شد ،فکر می کردم خواب می بینم و یا حداقل اگر خواب نیست مقابل تلویزیون نشسته ام. اما نه خواب بود و نه تلویزیون ،من آنجا ایستاده بودم روبروی ضریح آقا و مگر نوشتن از ضریح زرفام امام عشق آسان است ؟! از شش گوشه ای که می شد آرام در آغوشش کشید و در گوشش نجوا کرد.از ضریحی که می شد به دورش چرخید و طواف کرد. شاید در نجف و کربلا بود که به جای مشهد هم زیارت کردم .اینجا در ایران ضریح امام رضا (ع) را تنها از دور می شود زیارت کند اما آنجا در عراق می شد ساعتها پای ضریح امام علی (ع)  و حضرت عباس (ع) نشست و دعا خواند و مدتی طولانی نزدیک ضریح امام حسین (ع) گریه ی عاشقانه سر داد.هرچه به ضریح آقا نگاه می کردم سیر نمی شدم ، آنجا آدم انگار تمام حاجت هایش را فراموش می کند،اصلا چه حاجت به حاجت خواستن؟! آنجا خود ، عین استجابت است...

مقام حبیب و یاران دیگر امام حسین (ع)  را هم زیارت کردم و بیرون آمدم. هرچه گشتم همسفرهایم را پیدا نکردم.حالا باید بدون کفش برمی گشتم.چه لذتی داشت با پای پیاده بدون کفش، راه رفتن در کوچه های خاکی کربلا . این ،همان دعای مستجابم  بود... .


پی نوشت:

1- غلامرضا سازگار


زینب محسنی نیا- بخش ادبیات تبیان