تبیان، دستیار زندگی
امام که ذوالجناح را داشت، مرا به علی اکبر سپرد. یعنی دوباره پیامبر! تمام این صد و ده سال انگار یک رویای شیرین بود که با دشنه عاشورا به پایان رسید. من که در آن صد و ده سال عمر نکردم، در این چند صباح پس از عاشورا، عمر همه اسب های تاریخ را بر دوش میکش
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تو چرا بی‌سوار زنده‌ای؟
ده مجلس تا عاشورا

كربلا

1- آخرین ورق‌های حادثه

در تمام طول راه که با خودم و آن عزیز یگانه واگویه می‌کردم، می‌گفتم انگار من مانده ام که روایت کنم تو را!

بنشین لیلا! این‌طور با چشم‌های غم گرفته و اشکبار، به من خیره نشو. کیست که بتواند این همه غم را در نگاه یک زن ببیند و تاب بیاورد؟! بیا و آخرین ورق‌های حادثه را هم از چشم‌های من بخوان! من دیگر بنای زنده ماندن ندارم.

زمانی بزرگترین آرزویم عمر جاودانه بود و اکنون مرگ تنها آرزوی من است.

وقتی مرا به محمد پنج ساله هدیه کردند و او بر من نشست، از شدت شعف دستهایم را بلند کردم، اما من که سوار محبوبم را بر زمین نمیزدم و او هم چه خوب این را می‌دانست.

پس از پیامبر مرکب علی شدم و پس از آن امام حسن و سپس امام حسین.

امام که ذوالجناح را داشت، مرا به علی اکبر سپرد. یعنی دوباره پیامبر!

تمام این صد و ده سال انگار یک رویای شیرین بود که با دشنه عاشورا به پایان رسید.

من که در آن صد و ده سال عمر نکردم، در این چند صباح پس از عاشورا، عمر همه اسب های تاریخ را بر دوش میکشم.

این است که خسته ام لیلا! و فکر می‌کنم که مرگ تنها مرهم این همه خستگی باشد.

كربلا

2- بخواب! فردا هم روز خداست

دیشب چگونه به خواب رفتم؟ تا کجا گفتم؟ چه گفتم؟

نیمه های شب از صدای گریه تو بیدار شدم. آرام آرام تن خسته ام را به کنار پنجره رساندم. دیدم که بر سجاده نشسته‌ای و اشک، مثل باران از شیار گونه هایت می‌گذرد.نمی‌فهمیدم که با خدای خود چه میگویی، همینقدر میدیدم که هر از گاهی صیهه ای میکشی و بر کنار سجاده فرو می افتی.

و من تا صبح در کنار پنجره به نماز باران تو اقتدا کردم و اشک ریختم.

گریه های تو مرا به یاد گریه های حسین در فراق پیامبر انداخت. آن‌قدر که خدا هم بیتابی کرد و بعدها شبیهی از پیامبر را در دامانش گذاشت.

یادت هست چند نفر بعد از بدنیا آمدن علی، تو را آمنه خواندند و علی را محمد؟

در کربلا هم همین شد. آرام باش تا بگویم:

اول تا مدتی هیچ کس او را نمیشناخت.نقاب به صورت انداخته,عمامه ی سحاب بر سر پیچیده و تحت الحنک به گردن بسته بود.گیسوان سیاهش را به دو نیم کرده ,نیمی از دو سوی گردن بر شانه آویخته و نیم دیگر بر پشت ریخته ,بی هیچ کلام شروع به گشت زدن در میدان کرد. اما ناگهان نقاب به بالا گریخت و قرص ماه تماماً نمایان شد. فغان از سپاه دشمن برخاست که «والله این رسول الله است! این پیامبر خاتم است! این نبی مکرم است!»

صدای ابن سعد به تحقیر یاران خویش بلند شد: دست بردارید از این گمانهای باطل! این که پیش روی شماست، علی اکبر است. همان که برای قتل او جایزه های کلان معین شده.

امشب که من اینقدر قبراق و مشتاقم برای سخن گفتن، تو تا این حد، زرد و نزار و از حال رفته ای. جای اشک بر گونه هایت تاول زده و ساحل مژگانت از دریای اشک شوره بسته.

بخواب، خواب برای این روح خسته و این چشمهای به گودی نشسته، غنیمت است. بخواب! فردا هم روز خداست.

كربلا

3- دنیا پس از تو نباشد

معاویه را یادت هست به هنگام خلافت و آن پرس و جویش از اطرافیان که شایسته ترین فرد برای خلافت کیست؟ و گفته بود: «سزاوارتر برای خلافت، علی اکبر حسین است که جدش رسول خداست، شجاعت از بنی هاشم دارد و سخاوت از بنی امیه (لیلا، نوه ابوسفیان بود) و جمال و فخر و فخامت از ثقیف.»

من که این قصه یادم بود، وقتی دشمن در کربلا برای علی اکبر امان آورد، تعجب نکردم.

قلب را از سینه جدا ساختن، چشم و بینایی را دوتا دیدن، و نور را از خورشید مجزا تلقی کردن چقدر احمقانه است!

علی ِ تو همان دم ِ اول، شمشیر یاس را بر سینه شان فرو نشاند و فریاد زد: «من نسب به پیامبر میبرم. آنچه افتخار من است، قرابت رسول الله است. باقی همه هیچ»

شب عاشورا امام فرمود: «اینها طالب من اند. بقیه جانتان را بردارید و در سیاهی شب بگریزید. من راضی ام از شما و بیعت را از دوشتان بر میدارم»

عباس و علی برخاستند و این مضمون را به دامان محبوب ریختند: «جهان بی حضور تو خالی است، زندگی بدون تو بی معناست. دنیا پس از تو نباشد»

كربلا

4-  تا تو آب ننوشی من لب تر نکنم

شب عاشورا آب را ما آوردیم.

من و سوارم علی اکبر با سی سوار و بیست پیاده دیگر. بانی این ماجرا هم علی ِ کوچک شد، علی اصغر، علی دردانه.

از بیرون خیمه صدای گریه او را میشنیدم. گریه اندک اندک به ضجّه و بعد از آن به ناله و التماس و تضرع تبدیل شد.

از گریه های مظلومانه او طوری دلم شکست که اشک به پهنای صورتم شروع به باریدن کرد.خدا خدا میکردم که سوارم داوطلب آوردن آب شود، هنوز تمام آرزو بر دلم نگذشته بود که سوارم از مقابل دیدگانم گذشت. از پدر رخصت خواست برای آب آوردن. امام رخصت فرمود.

سوارم دو مشک بر دوسوی من آویخت. شب پوششی بود و مستی و غفلت دشمن پوششی دیگر.

ناگهان برق شمشیرها در فضا درخشیدن گرفت و صدای چکاچک آن سکوت شب را در هم شکست.

راه بلافاصله باز شد و سوارم را برق آسا به کناره شریعه رساندم.

علی پیاده شد و گلوی مشکها را به دست آب سپرد و به من اشاره کرد که آب بنوشم. چشمهایم را به او دوختم و در دل گفتم : تا تو آب ننوشی من لب تر نکنم.

او بند مشکها را رها کرد تا من بند دلم پاره شود و آمرانه به من چشم دوخت. سر در آب فرو بردم و چشم به او دوختم بی حتی تکان لب و زبان و دهان. اما او کسی نبود که آب نخوردن مرا نفهمد.

مشکها پر شد بی آنکه او لبی به خواهش آب تر کند.

وقتی که بر من نشست و خنکای دو مشک را به پهلو های عرق کرده ام سپرد، دوباره صدای چکاچک شمشیرها در گوشم پیچید.

آب بسلامت رسید. علی دو مشک را پیش پای امام بر زمین نهاد و در زیر نگاه سرشار از تحسین امام چیزی گفت که جگر مرا کباب کرد آنچنان که تمام آبهای وجودم بخار شد.

«پدر جان! این آب برای هر که تشنه است. بخصوص این برادر کوچک و ... و اگر چیزی باقی ماند من نیز تشنه ام»

آرام بگیر لیلا! من خود از تجدید این خاطره آتش گرفته ام.

كربلا

5-  از رابطه این دو محبوب چیزی نگفته ام

عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر. گمان نمیکنم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر این همه عاطفه، این همه تعلق، این همه عشق، این همه انس و این همه ارادت حاکم باشد. همیشه مبهوت این رابطه ام.

رابطه دو انیس و همدل ِ جدایی ناپذیر است.رابطه ماموم و امام، مرید و مراد، عابد و معبود، عاشق و معشوق، محب و محبوب، و اگر کفر نبود میگفتم رابطه عابد و معبود است.

میماندم که کدامیک از این دو مرادند و کدامیک مرید.

این چه رابطه ای بود که به هم دل میدادند و از هم دل می‌ربودند؟ با نگاه، جان هم را به آتش میکشیدند و با نگاه بر جان هم مرهم مینهادند؟

من آنجا ایستاده بودم. پدر به علی گفت: «پیش رویم، مقابل چشمانم راه برو!» و او راه رفت.

چه میگویم؟ راه نرفت. ماه را دیده ای که در آسمان چگونه راه میرود؟ چطور بگویم؟ طاووس خیلی کم دارد. اصلا گمان کن سرو، پای راه رفتن داشته باشد! نه پای راه رفتن نه، قصد خرامیدن داشته باشد.

اما نه ، گمان نمیکنم که حسین توانسته بود دست دل از او بشوید. دلیل محکم دارم برای این تعلق مستحکم. اما ... اما وقتی اینطور بی تابی میکنی، من چگونه میتوانم حرف بزنم؟

ببین لیلا! اگر آرام نگیری بقیه قصه را آنچنان از تو پنهان میکنم که از چشمانم هم کلامی نتوانی بخوانی. هنوز از رابطه این دو محبوب چیزی نگفته ام.

كربلا

6- من بودم و علی و یک میدان دشمن

من بودم و علی و یک میدان دشمن و تا چشم کار میکرد سلاح و تا دید میرسید سوار.

من در عمرم اینهمه اسب یکجا ندیده بودم. اما اینها را فقط من میدیدم. سوار من انگار چشم به جای دیگر داشت وگرنه باید ترسی، تردیدی، لرزشی یا لااقل تاملی ... هیچ از این خبرها نبود.شروع کرد به رجز خواندن، چه رجز خواندنی! چه صدایی! چه صلابتی

« این منم، علی، فرزند حسین بن علی. سوگند به بیت الله که ماییم پرچمدار ولایت نبی. بخدا قسم که این دشمن بی پدر بر ما نمیتواند حکومت کند من با این شمشیر آخته به حمایت از پدرم ایستاده ام و آنچنان که شایسته یک جوان قریشی است، جنگ میکنم»

طارق بن تبیت مثل تیر از کمان لشگر جدا شد و با نیزه ای کشیده و بلند به سمت ما هجوم آورد.یک آن دلم فرو ریخت. احساس کردم که سوارم غافلگیر شده است. طارق مثل برق از کنار ما گذشت و من فقط حس کردم که سوارم قدری خود را به سمت راست کشید. نیزه علی بر سینه طارق فرورفته و از پشت به قاعده دو وجب در آمده است.

پسران طارق از این مرگ آنی و خفت آمیز به خشم آمده ویک به یک به نبرد با علی می آیند و علی همه آنها را به هلاکت میرساند.

ابن سعد که دیده بود عاقبت چنین جنگی شکست محتوم است، دو هزار تن را به نبرد با یک تن گسیل کرده بود.

من تا صدوهشتاد را شمردم و بعد حساب از دستم در رفت.

سوار من همچنان میجنگید و و ذکر میگفت و دزدیده به پدر نگاه میکرد.

به روشنی از مجرای این نگاه بود که نیرو میگرفت و استقامت میافت.جنگ اندک اندک به سردی گرایید و این فرصتی بود تا علی دوباره نفس در نفس با پدر روبرو شود.

كربلا

7-  و آن بوسه وداع بود

اما چه روبرو شدنی! پسری زخم خورده، مجروح، خون آلود و لبها از تشنگی به سان کویر عطش دیده و چاک چاک، با پدری که انگار همه دنیاست و همین یک پسر.

سوار من از من فرود آمد و بال بر زمین گشود تا پاهای به پیشواز آمده پدر را ببوسد. امام نیز با همه عظمتش بر زمین نزول کرد. دو دست به زیر بغلهای پسر بزد و او را ایستاند و در آغوش گرفت. احساس کردم بهانه ای پیش آمده تا امام این دردانه خویش را گرم در آغوش بگیرد و عطشی را که از کودکی فرزند، تاکنون تاب آورده است فرو بنشاند.

اما علی اکبر نیز کم از پدر نیازمند این آغوش نبود. تشنه ای بود که به چشمه سار رسیده بود ... و مگر دل میکند؟

ناگهان شنیدم که با پدر از تشنگی حرف میزند و ... آب.

یادت هست لیلا! یکی از شبها را گفتم :

به گمانم امام، دل از علی نکنده بود.آری، دل نکنده بود، مگر میشود امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! قلب کسی در دست امام زمانش باشد و قابض الارواح بتواند جان او را بستاند؟ نمیشود. و این بود که نمیشد. و ... حالا این دو می خواستند از هم دل بکنند.

امام برای التیام خاطر علی، جمله ای گفت. جمله ای که علی را به دل کندن ترغیب کند:

پسرم! عزیزم! سرچشمه رسول الله در چندقدمی است. چشم بپوش از این چشمه.

این برای التیام علی بود. حسین را چه کسی باید التیام میداد؟برای دل کندن، به حسین چه کسی باید دلداری میداد؟ باز هم خود او باز هم کلام خود او: به زودی من نیز به شما میپیوندم.

آبی بر آتش! انگار هردو قدری ارام گرفتند. اما یک چیز مانده بود که اگر محقق نمیشد، کار به انجام نمیرسید، شهادت سامان نمیگرفت. و آن بوسه وداع بود. هر دو عطشناک این بوسه بودند و هیچ کدام از حیا پیش نمینهادند.عاقبت پدر بود که دست گشود، صورت پیش آورد ولبهای علی را در میان لبهای خود گرفت.

من از هوش رفتم به خلسه ای که در عمرم نچشیده بودم و دیگر نفهمیدم.

كربلا

8- احساس میکردم که پرنده ای بر من نشسته است

علی آشکارا سبکتر شده بود.پیش از این احساس میکردم که علی بر من نشسته است با یک سلسله از حلقه های سنگین زنجیر، با یک سلسله کوه. اکنون احساس میکردم که پرنده ای بر من نشسته است به همان بی وزنی و سبکبالی.

رنگ رجز به خود گرفت: «اکنون زمین و زمان حان میدهد برای جنگیدن. حالیا پرده ها کنار رفته است و مصداقها آشکار شده است و حقیقت رخ نموده است. بیایید! پیش بیایید که من عقبگرد نیاموخته ام. تا بدنهای شما هست، غلاف، به چه کار می آید؟!»

او اگرچه اینچنین میگفت، اما احساس من این بود که این بار برای جنگیدن نیامده است، آمده است برای کشته شدن.

به گمانم علی دیگر تشنه نبود. آن عقیقی که او مکیده بود، به آن چشمه ای که او دهان سپرده بود، تشنگی دیگر معنا نداشت.

سپاهی که به محاصره اش آمده بود، به هر نقطه ای که او میرسید، عقب نشینی میکرد و باز پیش می آمد. انگار که او حلقه ای را دور دست میچرخاند.

ناگهان علی به من هی زد. از من سرعتی بیشتر طلب کرد و شروع کرد به درو کردن سرهای رسیده.

بعضی اسبها رم کردند و از مهلکه گریختند. اصولا هر اسبی جگر ماندن در معرکه را ندارد.

بالاخره پیش روی ما، خالی و خالی تر شد آنچنان که من به حسی غریزی وحشت کردم.ناگهان رگبار تیرها که به سمت ما هجوم آورد، معنای شوم این سکوت ناگهانی را دریافتم.

من چگونه میتوانستم ببینم که یکی از این تیرها به گلوی سوار من نشسته است و حلقش را پاره کرده است. من فقط احساس کردم که افسار در دستهای سوارم آرام آرام شل میشود تا آنجا که عنانم به اختیار خودم در آمد، اما دیدم که سوار با سینه بر پشت من فرود آمد و از بیم افتادن، دست در گردن من انداخت.

کدام نخلی است که بیفتد و کودکانی که در حسرت صعود از آن بوده اند، دوره اش نکنند و شاخ و برگهایش را به لجاجت نشکنند.

التماس نکن لیلا!

من اینجای ماجرا را تا قیام قیامت هم نخواهم گفت. چه فایده که اشکهای مرا با دستهای لرزانت پاک کنی؟

همین قدر بگویم که اگر خون فرزندت چشمهای مرا نپوشانده بود، من اسبی نبودم که سوارم را به میانه سپاه دشمن ببرم.

آخر چه توقعی است از کسی که چراغ چشم هایش خاموش شده؟!

كربلا

9-  تو چرا بی سوار زنده ای؟!

امشب به قدر مجموع شبهای گذشته، از تو طاقت و تحمل میطلبم. دیشب که از هوش رفتی، با خودم میگفتم که کاش من در همان کربلا جان میسپردم و بار سنگین این روایت را بر دوش نمیکشیدم.

تو اگر بودی و میشنیدی صدای ناله های امام را در پای جنازه پسر، میفهمیدی که رضا شدن به رضای خدا، چه کار مشکلی است:

-         وای فرزندم! وای پسرم! وای نور چشمم! وای علی اکبرم! وای همه دلم!

امام، با دستهای لرزانش، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی میسترد و با اون نجوا میکرد:

-         تو! تو پسرم! رفتی و از غمهای دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بی یاور گذاشتی.

و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری، به بوییدن گلی، بوسیدن طفل نوزادی.خم شد و من به چشم خود دیدم که لب بر لب علی گذاشت وشروع کرد به مکیدن لبها و دندانهای او و دیدم که شانه های او چون ستون های استوار جان تکان میخورد و میرود که زلزله ای آفرینش را در هم بریزد.

-         دنیا پس از تو نباشد، بعد از تو خاک بر سر دنیا.

-         و چه زود است پیوستن من به تو پسرم، پاره جگرم، عزیز دلم.

پدر از سر جنازه پسر برخاست، اما چه برخاستنی! انگار کوه را بر دوش میکشید.

امام با خود زمزمه میکرد و چون کبوتر پر و بال شکسته ای به سمت خیام میرفت.

من اما جرات نکردم به خیمه ها نزدیک شم. جوابی برای زینب نداشتم. به سکینه چه باید میگفتم؟ اگر رقیه به پای من می آویخت و از من برادر میخواست من چه داشتم که به او بدهم؟

گفتم میمانم که خبر را از یال خونین من نگیرند. بگذار خبر را امام ببرد.

در تمام این مدت، این سوال ِ نپرسیده بیش از هر چیز عذاب میداد که تو مانده ای برای چه؟ تو چرا بی سوار زنده ای؟!

كربلا

10- مصیبت محبوبت، حسین!

امشب آخرین شب عمر من است. از فردا این حیاط کوچک به اندازه یک اسب، خلوت تر خواهد شد و من نیز این بار سنگین تن را بر زمین خواهم گذاشت.

از فردا شماتتهای مردم نیز به پایان خواهد رسید. دیگر کسی نمیتواند بگوید همسر حسین، مادر علی اکبر، دچار جنون شده است.ساعتها نفس در نفس، مقابل اسب فرزند خود مینشیند و هر دو با هم اشک میریزند.

فکر نکن که من این طعنه ها را نمیفهمم. من اگر چه اسبم اما با برترین خلایق امکان محشور بوده ام.از همین ماجرای دیروز، مردم چقدرش را دریافتند؟

همین قدر که مردی سوار بر شتر از کنار خانه لیلا میگذشته، صدای گریه لیلا او را کنجکاو و پیاده کرده و فهمیده است که لیلا در غم همسر و فرزند خود شبانه روز میگرید. همین! اما این همه ماجرا نبود.

من آن شتر رامیشناختم. آن شتر را در کربلا هم دیده بودم.در سپاه دشمن بود. به هنگام ملاقات عمر سعد با امام، او خودش را به من رساند و گفت: میخواهم به امام پناهنده شوم.من به او گفتم: در این حال و روز، بچه های امام هم پناه ندارند. تو در همانجا که هستی سعی کن به قدر خودت کاری کنی.

و دیروز میگفت که کاری کرده است کارستان. چموشی کرده است، به کسی رکاب نداده است تا اسبق بن شیث آن سوارکار تیزتک عرب و یار نزدیک عمر سعد بر او نشسته است و او اسبق را با مغز به زمین کوفته است و شروع کرده است به دویدن و لت و پار کردن سپاه دشمن و بعد سر به بیابان گذاشته است و تا خود مدینه دویده است.

از آن حکایت عظیم هنوز گفتنی بسیار مانده است اما من دیگر بیش از این تاب زنده ماندن ندارم. اگر فقط آنچه را که من در راه بازگشت، دیدم تو میدیدی بشریت را به نفرین خود میسوزاندی.

روزهای سختی پیش روی توست لیلا! این چند شبانه روز همه یک تمرین بود برای صبوری. باید آماده میشدی برای شنیدن اصل ماجرا. مصیبت محبوبت، حسین!


باشگاه كاربران تبیان - ارسالی از ارمیای نبی