تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. یک جنگل بزرگی بود که یک گرگ بزرگ و بدجنس اون جا زندگی می کرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سایه ی آقا گرگه

سایه ی آقا گرگه

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. یک جنگل بزرگی بود که یک گرگ بزرگ و بدجنس اون جا زندگی می کرد. یک روز آقا گرگه بدجنس نزدیکای غروب خورشید به خونه اش رسید. آقا گرگه و قتی سرش رو برگردوند، سایه ی خودش رو روی دیوار دید. سایه ی آقا گرگه خیلی بزرگ بود.

آقا گرگه به خودش گفت "وای،من چقدر از اون چیزی که فکر می کردم بلندتر و قوی ترم. من یک گرگ قوی و خوش اندامم. من حتی از آقا شیره هم بزرگترم. اگه الان پیش آقا شیره برم و یک زوزه بکشم، حتماً ازم می خواد که به جای اون سلطان جنگل بشم."

سایه ی آقا گرگه

گرگ خوش خیال رفت و رفت تا به آقا شیره رسید. آقا گرگه یک زوزه ی بلند پیش آقا شیره کشید و آقا شیره هم تندی روی اون پرید و خوردش و بعدش هم گفت "عجب گرگ خوش مزه ای بود."

ترجمه و تنظیم: نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

مطالب مرتبط

تو دوست من هستی؟

پوپی کوچولو در جستجوی همبازی

فینگیلی و جینگیلی

هزارپا غوله

خانه پیتی پیتی

رز کوچولوی صورتی

گوساله ای به اسم پنیر

نی نی دایناسور مهربان

لاک پشت منتظر

آرزوی زرافه کوچولو

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.