درس آسمان
ابر کوچک هق هق گریه می کرد باد که از آن طرف ها می گذشت، صدای گریه ابر را شنید دست نوازش به سر ابر کوچک کشید و گفت «چیزی شده ؟ چرا گریه می کنی ابر کوچک ؟» اما ابر کوچک به جای جواب دادن، بیشتر گریه کرد. باد با خودش گفت: « این ابرها همیشه این طوری اند. عجیب و غریب و مدام در حال گریه» و هوی هویی کرد و رفت.
خورشید نورش را روی تن سپید ابر کوچک انداخت و گفت «ابر کوچولو، چرا گریه می کنی؟» ابر که تازه از نور خورشید گرم شده بود، یادش رفت جواب سوالش را بدهد. خورشید هم با خودش گفت: «شاید چون ابر کوچکی است، خجالت می کشد که حرف بزند. بهتر است کمی آن طرف تر بروم تا راحت باشد» و رفت.
پرنده ها، بالای سر ابر نشستند و برایش کمی ترانه خواندند دل ابر کوچک شاد شد، اما ناگهان یکی از پرنده ها گفت: «بچه ها، خیلی دیر شده باید به لانه برویم، زود باشید که دیر شده» و همگی بال زدند و رفتند.
ابر کوچک دوباره دلش گرفت و بغض کرد. ابر بزرگی آرام آرام به سمت او می آمد. ابر نگاهش که به کوچکی خودش و بزرگی ابر افتاد، قطره اشکی از چشمانش جدا شد. ابر بزرگ نزدیک او رسید، او را در آغوش گرفت و گفت: « سلام ابر کوچک، چرا این قدر ناراحتی؟ به من بگو، هر چه باشد ابرها زبان هم را بهتر می فهمند.»
ابر کوچک گفت: «تو هم زمانی اندازه من بودی؟»
ابر بزرگ مهربان گفت: «بله، درست هم قد تو بودم.»
ابر کوچک گفت: « و یک روز مادرت بهت گفت باید باریدن را یاد بگیری؟»
ابر بزرگ خندید و گفت: «بله بله.» گفت: «حالا فهمیدم مادرت گفته باید باریدن یاد بگیری و تو فکری می کنی بلد نیستی؟» دستی به صورت نمناک ابر کوچک کشیده و ادامه داد. «اما همین اشک ها، تمرین بارش است.»
ابر کوچک با تعجب پرسید: راست می گویی؟»
ابر بزرگ گفت: « آن روز من هم مثل تو ناراحت بودم و ریز ریز گریه می کردم. ابر بزرگی به من همین را گفت. گفت این جمله ها را از ابر بزرگ دیگری یاد گرفته.» و بعد مکثی کرد و ادامه داد: این قانون آسمان است. این که باریدن یاد بگیری، بدون این که کسی به تو آن را یاد بدهد. حالا برو خانه و به مادرت بگو امروز باریدن یاد گرفتی و منتظری تا درس های دیگر آسمانی بودن را یاد بگیری.»
ابر کوچک این بار از ته دل خندید.
فرناز میرحسینی_دوچرخه
تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار
مطالب مرتبط