در حریم كبریایی
سید محمد باقر نجفی
دمی با مولانا
در یكی از سفرهای پژوهشی به مدینه، دیوان شمس، همرهم بود، هر فرصتی كه حاصل میشد، لحظاتی به خواندن میگذراندم... با مولوی بودم و لفظ ها و معانی شعر پرسوزش، اما من در این وادی حب مدینه، جز: یحبنا و نحبه نمییافتم، كه كلامی دگر بخوانم... مولوی را میخواندم ولی در آن حالی كه بودم، مكانی كه بودم و به زمانی كه افتاده بودم...
نمیدانم، كجا معنای مدینه بود و كجا لفظ مولانا؟... كجا زبان دلم بود، كجا معانی شعر عارفانهاش؟ كجا همدم مدینه بودم، كجا دمی با دیوان عشقش؟... به هم گره خورده بودیم، گاهی لفظ حمال معنی بود و گاه معنی مزرعة لفظ را درو میكرد، از این پیوستگی، كلامی رویید كه هر چه بود مدینه بود، او بود... طیبه و طابه در نور نبی بود.
مست بودم و كوی لفظ را نمیدیدم، افتاده بودم و میدان قافیه را نمیدیدم. گریان و لرزان بودم و باغ وزن را نمیدیدم... عاشقی به شهری دگر افتاده بود، حالی دگر، كلام و شعری دگر... زمزمهای دگر... !
میخواندم و میگریستم، میسرودم و مینوشتم... میدویدم، مینشستم، میافتادم و باز میگریستم... گریة من غم نبود، شادی دیدار بود.
نمیدانم !... بدون آن حال، این لفظهای عاریتی چیند؟ این لفظها بیآن حب پرسوز، چیست؟... نمیدانم !... نه در قالب اوزانست، نه بر سیاق نثر، آه دلی است كه معشوقش را میخواند...
عارفی نبودم كه وصف لقا گفته باشم، عاقلی نبودم كه از فصل لقا نالیده باشم، هر چه بود و هست، چند لفظ نبود و نیست، تكه پارههای دلم بود كه بر خاك رهش میافتاد...
چند تایی را برای خود به یادگار نهادم، تا هر بار كه لشكر غم بیخبران، هجوم برد، به یاد آن مسرت شوق، بخوانم و علیه غم بتازم، بجوشم كه من، دل با یكی دارم در آن بوم !...
به باب السلام رسیدهام
ایستادهام بر در، میترسم از سلام
میلرزم از قرائت اذن دخول
میگریم و میگریم از شوق دخول
تویی آن كعبة قلبم!
نه از هجری و در حجری، غمین باشم!
تویی زمزم!
كجا چاهی طلب دارم
نه آبی آرزو دارم،
نه بر لب تشنگی دارم
تا شهر تو را دیدم !
من خانه رها كردم، من شهر رها كردم
امروز به شهر تو
در عشق سلیمانم
میافتم و میخیزم، من خانه نمیخواهم
من شهر نمیخواهم !
فریاد، كزین حالت !
فریاد نمیدانم، من آه نمیبارم
یا احمدا، یا احمدا !
جز تو نسب ندارم
جز قرب تو نخواهم، جز روی تو نجویم
ای عشق بیپناهی
ای مظهر الهی
چون تو عجب ندیدم !
و اندر عجم ندیدم، وندر عرب نیامد
هم پشت و هم پناهی
بیتو نوا ندارم
چیست
كه هر دمی چنین
میكشدم به شهر تو
مشرق و مغرب ار روم
ور سوی آسمان شوم
نیست
نشان زندگی
تا نرسد نشان تو
تا به كجا كشد مرا
بوی شراب حب تو
از هوس وصال تو
وز طلب جهان تو
تا به كجا؟! تا به كجا؟!
كشد مرا
از مكّه برون گشتم
احرام دگر بستم
تا در حرمش، سر بنهم
سعی كنم به روضهاش
سجده كنم به صفّهاش
داد كشم ز منبرش
سر بنهم به حجرهاش
گریه كنم، گریه كنم
آه زنم، آه زنم
سر مست توام ای یار
در خانه چه میبینم؟
من خاك نمیخواهم
خود را به فنا دیدم
از جام خیال او،
نوشیدم ونوشیدم
من آب نمیخواهم، صد چشمه خروشانم
هم اثربی، هم یثربی
هم مدخلی، هم مضجعی،
هم شافیه هم ناجیه،
هم طیب و هم طابه تویی
غرا تویی، عذرا تویی
خاك حرم، دارت سنن
محبوب من، محفوظه ای
ای دار ایمان ! ره گشا
بیت الرسول،
ای عاصمهای قاصمه درماندهام، درماندهام
بیخانه ام
ای دار ابرار در گشا
بار گناه بر دوش من، درد و فغان در جان من
راهی بده، داخل شوم
افتادهام،
گمگشتهام، گم كردهام
جایی بده
ای قلب ایمان ! رحم كن،
جز شهر تو
شهری نماند،
جز نام تو
عشقی نماند
آه در این شهر چه نوری است
كه در كون نگنجد
حنانه به فریاد چه غوغاست
كه در گوش نگنجد
خاك و خس این خانه همه عنبر و مُشكست
خاموشی این خانه
همه بیت و ترانه ست
وین خانة عشق است
كه بی حد و كرانه است
مستان خدا
گرچه هزارند
در این شهر، یكیاند
از خواجه بپرسید كه این خانه چه خانه است