تبیان، دستیار زندگی
علی که از دو ساعت پیش کلافه و بی ‏حوصله پای حرف‌هایم نشسته بود، مثل اسپند روی آتش جست زد و با خوشحالی گفت: «آفرین، خودشه!» با حیرت پرسیدم: «چی خودشه؟» ـ دیوانگی!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ترکش ولگرد

نگاهی به علی کردم و با افسوس گفتم: «بازم خوش به حال تو. من که اگر حرف از جبهه بزنم ننه‏ام غش می‏کند و آقاجان با کمربند می‏افتد به جانم. به جان علی، عشق جبهه دارد دیوانه‏ام می‏کند.»

علی که از دو ساعت پیش کلافه و بی ‏حوصله پای حرف‌هایم نشسته بود، مثل اسپند روی آتش جست زد و با خوشحالی گفت: «آفرین، خودشه!»

با حیرت پرسیدم: «چی خودشه؟»

ـ دیوانگی!

ترش کردم و گفتم: «مرد حسابی، دو ساعته دارم درد دل می‏کنم که ننه‌ ـ بابام نمی‏گذارند بروم جبهه و ماندم معطل که اگه تو بروی جبهه دیگر کی سنگ صبورم می‏شود، حالا تو هم پرت و پلا می‏گویی؟»

اعزام

علی چفیه نواش را دور گردن انداخت. لباس نظامی خوش رنگ پلنگی‏ پوشیده بود که مخصوص کماندوهاست. نیش‏ علی تا بناگوش باز شد و گفت: «مگر دنبال راهی برای جیم شدن به طرف جبهه نیستی، پسرعموجان؟»

با خوشحالی گفتم: «هستم. چطور؟»

ـ دندان روی جگر بگذار عزیز جان. ببینم، پول ـ مول چقدر داری؟

ـ پول می‏خواهی چه‌کار؟ اگر به فکر این هستی که با رشوه و پول دل مسئول ثبت‌نام را نرم کنی، اشتباه می‏کنی. یک آدم بی‏احساسیه که آن‌ورش ناپیدا.

علی چشم دراند و جیغ زد: «این‌ قدر حرف نزن. پرسیدم چقدر پول داری. رد کن بیاد!»

هر چی پول داشتم شد سی و پنج تومان. علی با پوزخند گفت: «اگه چهل ـ پنجاه سال پیش بود، این پول بس بود، اما حالا مجبورم بهت قرض بدهم.»

ـ آخه پول چی؟

ـ صبر داشته باش. نقشه‏ای کشیده‏ام که رد خور ندارد. فقط و فقط باید مثل بچه آدم به حرف‌هایم گوش بدهی و مواظب باشی سوتی ندهی و یک موقع نخندی.

مادرم جیغ زد: «وای! بسم‌اللّه، بچه چه‌ کار می‏کنی؟»

برای آن که چشمم به حیاط نیفتد و سرم گیج نرود، سرم ‏را رو به آسمان بلند کردم. دستانم را از دو طرف باز کردم و خوش خوشانه خندیدم و فریاد زدم: «من یک هواپیمای جنگنده هستم. می‏خواهم بروم بغداد را روی سر صدام خراب کنم.»

مادرم یک جیغ بنفش دیگر کشید. پایم لغزید. خدایی شد که با کله به کف حیاط شوت نشدم! کشیدم کنار و دور  پشت بام شروع کردم به چرخیدن و جیغ‌ زدن. بعد صدای شلیک مسلسل درآوردم و مثلاً شروع به بمباران بغداد کردم. صدای مادرم و همسایه‏ها محله را پرکرده بود.

از پله‏ها رفتم پایین. زن‌های همسایه که همیشه دنباله همچین سوژه‏ای بودند، ریخته بودند تو حیاط و داشتند شانه و گردن مادرم را می‏مالیدند و با چشمان حیرت‌زده نگاهم می‌کردند. مادرم ناله کرد: «ای خدا، بچه‏ام از دست رفت. دیوانه شده.»

صغرا، دختر همسایه دیوار به دیوارمان به بازوی مادرش چسبید و گفت: «من می‏ترسم.»

می‏خواستم در همان عالم دیوانگی یک اردنگی مشتی حواله‏اش کنم، اما فکر بهتری بر سرم زد. رفتم جلو و دستانم را شبیه تفنگ بلند کردم و صدای تیراندازی درآوردم.

مادر صغرا دستپاچه شد و دخترش را پشت خودش جا داد و گفت: «حیوونی راستی راستکی خُل شده‌ها.»

زن‏های همسایه پقی زدند زیر خنده. درجا شیرجه زدم تو حوض وسط حیاط. آب پاشید روی سر جماعت. از سرما داشتم می‏مردم. از حوض پریدم بیرون و نعره زدم: «من یک زیردریایی هستم. می‏خواهم کشتی‏های عراقی را غرق کنم.» اما تو دلم داشتم به خودم بد و بیراه می‏گفتم که چرا در آن سیاهی زمستان که تف می‏کنی، تکه یخ روی زمین می‏افتد، تو حوض شیرجه زدم!

دویدم تو اتاق‏ها و شروع کردم به لگد و پنجول انداختن به در و دیوار و لحاف و تشک. با لگد قابلمه پر از آبگوشت را پرت کردم تو حیاط. متکا را گذاشتم روی سرم و با کله رفتم تو سینه دیوار. در همین لحظه آقاجان و عمو اصغر از راه رسیدند. دست و پایم را گرفتند تا آرام شوم. جیغ می‏زدم و خودم را تکان می‏دادم تا از دستان پُر زورشان نجات پیدا کنم. عمواصغر گفت: «باید ببریمش پیش دعانویس. جنّی شده!»

مادرم گریه‏ کنان گفت: «طفل معصوم از بس جبهه جبهه کرد، مغزش تکان خورد و خُل شد. یا ضامن آهو! دستم به دامنت. بچه‏ام را شفا بده!»

ـ باید ببریمش پیش دکتر اعتماد. شاید بفهمد دردش چیه.

علی با نگرانی ساختگی جلوتر آمد و با دلسوزی نگاهم کرد و چشمکی ریز زد و گفت: «بله، تنها راه همینه.»

لحظه‏ای بعد در حالی‌که دست و پایم بسته بود و روی شانه عمو بودم، روانه مطب دکتر اعتماد شدیم. علی از پشت سر می‏آمد و هر هر می‏خندید و من خدا خدا می‌کردم که نقشه‏مان بگیرد و دکتر اعتماد آبروریزی نکند.

مادرم آلوچه آلوچه اشک می‏ریخت و در حالی‌که یک بند دعا و صلوات می‏فرستاد و به من فوت می‌کرد. مطب دکتر اعتماد شلوغ بود. اما آقاجان و عمواصغر بی‏توجه به جماعت در را باز کردند و مرا مثل گوشت قربانی انداختند روی تخت کنار دیوار. دکتر اعتماد که یک پیرمرد لاغر و چروکیده با عینک شیشه کلفت بود با صدای نازکش جیغ زد: «اینجا چه خبره؟»

مادرم دماغش را با پر چادر گرفت و گفت: «آقای دکتر، دستم به دامنت. بچه‏ام دیوانه شده.»

ـ من که روانشناس نیستم.

علی رفت جلو و گفت: «سلام جناب دکتر. حال شما خوبه؟»

دکتر اعتماد با دیدن علی تُرش کرد و گفت: «دورش را خلوت کنید.»

عمواصغر گفت: «مراقب باشید آقا دکتر. مشت و لگد سنگینی دارد!»

دکتر اعتنایی نکرد و بالای سرم آمد. چشمم به قیافه‏اش که افتاد، کم مانده بود پقی زیر خنده بزنم. دکتر به بهانه اینکه می‏خواهد نبض‏ام را بگیرد با انگشتان لاغر و استخوانی‏اش مچ دستم را محکم فشار داد و آهسته گفت: «امان از دست شما بچه‏های پررو!» بعد سر بلند کرد و گفت: «یک جنون آنی.»

آقاجان با نگرانی پرسید: «یعنی چی آقای دکتر؟»

دکتر اعتماد با بداخلاقی گفت: «یعنی اینکه عاشق شده و آدم عاشق دچار همچین جنونی می‏شه. ببینید دردش چیه.»

آقاجان با حیرت به مادرم نگاه کرد و گفت: «عاشق کی شده؟»

مادرم که گریه و دعا یادش رفته بود، گفت: «خاک عالم، بچه‏ام تو حیاط یه نگاه‌هایی به دختر کبرا خانم می‌‌کرد.»

کار داشت خراب می‏شد. شروع کردم به داد و هوار کردن.

ـ کربلا کربلا ما داریم می‏آییم.... ای صدام نامرد، صبر کن تا بیایم و به خاک سیاه بمالمت! جنگ جنگ تا پیروزی!

علی سریع گفت: «این عاشق جبهه شده، نه عاشق صغرا.»

دکتر گفت: «اگر می‏خواهید حالش خوب شود، باید اجازه بدهید که جبهه برود.»

آقاجان گفت: «اگر با جبهه رفتن حالش خوب می‏شود، من حرفی ندارم. فقط حالش خوب شود.»

مادرم گفت: «حرف دل مرا زدی حشمت‏ خان!»

کم‌کم دست و پایم شل شد. سه روز بعد من و علی، پسرعموی نازنینم روانه پادگان آموزشی شدیم تا بعد به جبهه برویم؛ جبهه‌ای که صد تومان ناقابل خرجش کرده بودم.

نویسنده : داوود امیریان

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان