با بزرگان پیوند کرده
یکی بود، یکی نبود. موشی بود که کنار رودخانه ای لانه داشت. موش تنها بود. اما این را هم می دانست که تنهایی فقط برازنده ی خداست. موش شنیده بود که آن طرف رودخانه موش های زیادی زندگی می کنند. دلش می خواست به آن طرف رودخانه برود و در جمع موش های دیگر زندگی کند. بارها به کنار رودخانه رفته بود تا راهی برای رفتن به آن طرف رود پیدا کند، اما نه پلی روی رودخانه بود و نه جرات داشت خودش را به آب بزند. می دانست که اگر خودش را به آب بزند، غرق می شود و آرزوی رفتن به آن سوی رودخانه را به گور می برد.
روزها همین طور می گذشت، تا یک روز که موش مثل همیشه کنار رودخانه نشسته بود و به موش های آن طرف رود فکر می کرد، دید شتری به رودخانه نزدیک می شود. شتر آمد و آمد تا به رود رسید. می خواست به آب بزند و به آن طرف رود برود که موش با عجله خودش را به او رساند و گفت: «سلام ای شتر بزرگوار!»
شتر جواب سلام موش را داد و گفت: «فرمایشی داری؟»
موش گفت: «راستش مدت هاست که می خواهم به آن طرف رود سفر کنم. اما از موج های این رودخانه و آب خروشان آن می ترسم. اگر ممکن است اجازه بدهید من هم با شما به آن طرف رود بیایم.»
شتر خندید و گفت: «چه موش باادبی! چه اشکال دارد؟ بیا روی کول من سوار شو تا تو را به آن طرف رودخانه ببرم.»
موش از شتر تشکر کرد و از پای بلند شتر بالا رفت تا پشت شتر بنشیند. هنوز موش به پشت شتر نرسیده بود که شتر گمان کرد موش سوارش شده است و به داخل آب رفت. آب رودخانه تا زیر شکم شتر می رسید. موش از ترس این که در آب غرق شود، خودش را به دم شتر رساند و چهار دست و پا به دم شتر چسبید. شتر با آرامش از آب رودخانه عبور کرد. موش از ترس کم مانده بود قالب تهی کند. وقتی که شتر به آن طرف رود رسید، موش همچنان به دمش آویزان بود. شتر، تکانی به خودش داد تا آب رود را از تن و بدنش جدا کند. موش که نمی دانست توی رود است یا از رود بیرون آمده، همچنان به دم شتر چسبیده بود.
شتر خندید و گفت: «همسفر عزیز! سفر تمام شد و وقت پیاده شدن از کشتی شده است.»
موش که از ترس به خود می لرزید، معنی حرف شتر را نفهمید. با خود گفت: «مگر ما سوار کشتی شده بودیم که حالا وقت پیاده شدن از کشتی شده باشد؟»
به همین دلیل، محکم تر از پیش به دم شتر چسبید.
موش های آن طرف رودخانه که این صحنه را می دیدند، با صدای بلند خندیدند. یکی گفت: «موش چه ربطی به شتر دارد؟ تا به حال ندیده بودم که موش به دم شتر چسبیده باشد.»
یکی دیگر از موش ها گفت: «بابا! این موش با ما فرق دارد. مگر نمی بینی که او با بزرگان پیوند دارد.»
شتر که از حرکت ایستاد، موش به خودش آمد و خشکی آن سوی رودخانه را دید. خنده و حرف های موش های دیگر را هم شنید. آهسته خودش را به روی زمین رساند. از شتر تشکر کرد و به جمع موش ها وارد شد. ورود موش به جمع موش ها با این خاطره ی شیرین شروع شد و موش تنها، در همان اولین لحظه ی ورودش با موش های زیادی آشنا شد.
از آن به بعد، برای مسخره کردن کسی که خودش مقام و موقعیتی ندارد ولی سعی می کند با آدم های بزرگ رفت و آمد کند، می گویند: «با بزرگان پیوند کرده است.»
مصطفی رحماندوست_مثل ها و قصه هایشان
تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار
مطالب مرتبط