تبیان، دستیار زندگی
اون روزها ما توی محله «بازار دوم» نازی‌آباد می‌نشستیم. محمدرضا یازده سال بیشتر نداشت. کلاس پنجم دبستان بود. توی خونه دراز کشیده بود و داشت مشق‌هاش رو می‌نوشت. خودم بلند شدم رفتم نونوایی و دو تا نون بربری داغ
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آنکه فهمید، آنکه نفهمید

«مگر آن که می‌داند، با آن که نمی‌داند برابر است؟» قرآن‌کریم

آن که فهمید:

وقتی بچه‌ها به پیرمرد گیر دادند که از خاطرات فرزندش محمدرضا بگوید، اول طفره رفت و گفت چیز زیادی از او به یاد ندارد. دست آخر خدابیامرز، یکی از خاطراتی را که از دید خودش ساده می‌آمد، تعریف کرد. آن پدر که امروز جایش در خانه دو فرزند شهیدش مهرداد و محمدرضا خالی است، گفت:

ـ اون روزها ما توی محله «بازار دوم» نازی‌آباد می‌نشستیم. محمدرضا یازده سال بیشتر نداشت. کلاس پنجم دبستان بود. توی خونه دراز کشیده بود و داشت مشق‌هاش رو می‌نوشت. خودم بلند شدم رفتم نونوایی و دو تا نون بربری داغ و برشته گرفتم و اومدم خونه.

رزمندگان

عطر خوش بربری داغ که توی خونه پیچید، محمدرضا از روی کتاب و دفترش پرید و اومد طرف من تا تکه‌ای نون بگیره. هنوز دستش به نون نرسیده بود که مکثی کرد و گفت:

ـ بابا... مگه نونوایی خلوت بود؟

گفتم: «نه. اتفاقاً خیلی هم شلوغ بود. چطور مگه؟»

ـ آخه شما خیلی زود برگشتین.

بادی به غبغب انداختم و گفتم:

ـ خب، شاطر نونوا من رو می‌شناخت. بدون نوبت دو تا نون داد و منم زود اومدم خونه. مگه چیزی شده؟

محمدرضای کوچولو، اخم‌هایش درهم رفت و گفت:

ـ بابا... شما حق مردم رو رعایت نکردین... این نون حرومه خوردنش. شما باید می‌رفتین توی صف می‌ایستادین و مثل بقیه مردم نون می‌گرفتین.

محمدرضا اصلاً به آن نون دست نزد و رفت نشست سر درس و مشقش.

«محمدرضا تعقلی» 16 سال بیشتر سن نداشت (یک سال کم‌تر از پسر کوچک من) که 25 اسفند 1364در عملیات والفجرهشت در شهر فاو، به شهادت رسید.

آن ‌که نفهمید:

رضا، از بچه‌های محل، یکی ـ دو سالی از بقیه بزرگ‌تر بود. آن روزها، رضا توی «کمیته انقلاب اسلامی» مرکز کار می‌کرد که وظیفه خطیر برقراری نظم و امنیت شهر دست آن‌ها بود.

آن سال‌ها که زمان جنگ بود، به دلیل تحریم‌های خارجی و کمبود مایحتاج مردم، خیلی از اجناس و لوازم خوراکی، یا به صورت «کوپنی» توزیع می‌شدند یا با «دفترچه بسیج اقتصادی»؛ که برای هر خانواده سهمیه مشخصی داشت.

«شیر» که در خانواده‌ها به‌خصوص به‌عنوان غذای واجب کودکان، هر روز صبح علی‌الطلوع، مقدار محدودی بین مغازه‌ها توزیع می‌شد، از آن دست مواردی بود که زن‌های خانه‌دار، آفتاب نزده، در سرمای سوزان زمستان، چادر به سر توی صف طویلی که جلوی بقالی‌ها و سوپرمارکت‌ها تشکیل می‌شد، می‌ایستادند، بلکه بتوانند یک یا دو شیشه نیم‌لیتری «شیر پاک» بگیرند و برای کودکان خردسال خود ببرند.

امروز رضا برای خودش تاجری شده میلیاردر. دیگر با هیچ‌کدام از بچه محل‌های قدیمی نمی‌پره، مگر اینکه طرف اهل تجارت و معامله باشه. آن هم صابون رضا به تنش نخورده و کلاهش رو برنداشته باشه

غالباً هم شیر کم می‌آمد که آخرش یا به تعدادی نمی‌رسید و با صورت‌های سرخ از شلاق سرما، دست خالی برمی‌گشتند، یا بین مردم و مغازه‌دار دعوا می‌شد که:

ـ تو شیرها رو قایم کردی تا به آشناهای خودتون بدی...

چندبار «نادر محمدی» (23 اسفند 1362 در عملیات خیبر در جزیره مجنون به شهادت رسید) به رضا گیر داد و گفت:

ـ ببین رضا جون، این کاری که تو انجام می‌دی، از چند نظر مشکل داره. اول این که تو حق‌الناس رو رعایت نمی‌کنی. حق اون پیر زن‌هایی که توی سرما اومدن وایسادن که یه شیشه شیر گیرشون بیاد رو داری پایمال می‌کنی که اصلاً حرومه. بعد هم اینکه با این کار تو که جلوی چشم مردم می‌ری سر جعبه‌های شیر و بدون نوبت و بی‌اهمیت و احترام به مردم، یه شیشه ورمی‌داری و قلوپ قلوپ سر می‌کشی، مردم که همه تو رو می‌شناسن و تازه بعضی وقتا هم با لباس کمیته می‌ری، نسبت به نیروهای انقلاب بدبین و عصبانی می‌شن. پس تو داری چند کار خلاف انجام می‌دی. ولی این حرف‌ها به گوش رضا نرفت که نرفت. همچنان می‌رفت دم مغازه «قاسم بقال» و قلوپ قلوپ شیر می‌خورد.

رضای «شیر پاک» خورده، جبهه هم رفت. حتی در یکی ـ دو عملیات ترکش هم خورد ولی... شاید نفهمید که برای چی و چطور به جبهه رفت.

امروز رضا برای خودش تاجری شده میلیاردر. دیگر با هیچ‌کدام از بچه محل‌های قدیمی نمی‌پره، مگر اینکه طرف اهل تجارت و معامله باشه. آن هم صابون رضا به تنش نخورده و کلاهش رو برنداشته باشه.

رضای میلیاردر، امروز سه عدد ناقابل همسر ابتیاع فرموده و گاه‌به‌گاه، لبی هم به «حقه» می‌چسبونه؛ یعنی «آر.پی.جی»‌زن قهاری شده واسه خودش. البته نه از نوع جنگی، از آن نوع که با آن «تریاک» تناول می‌فرمایند.

نویسنده :حمید داوودآبادی

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان