اشک ریختن راه نجات ماست
درباره کتاب «کوری» نوشته «ژوزه ساراماگو»

کوری روایتی است از اخلاق و سپهر اخلاقی انسان مدرن. در این کتاب با صورتی از انسان متمدن امروز رویاروییم. در این داستان شخصیتها نامی ندارند و در بینامی بیرنگ خود بر همه کس و هیچکس منطبق میشوند. ساراماگو در اپیگراف کتاب جملهای از خود آورده، اما آن را به کتاب مواعظ نسبت داده است. با چنین ترفندی میخواهد بگوید قصه انسان مدرن، داستان نیاز به موعظه است. در عین حال، داستان رنگی آپوکالیپتیک و آخرالزمانی دارد و روایت زمانی است که انسان و جهان به شکلی پایان میپذیرد.
گونهای رنگ سیال سفید تمام جهان را پر میکند و چشم آدمها از آن پر میشود. این است که دیگر هیچ چیز را نمیبینند. چشم دارند اما نمیبینند. کتاب به لحنی نو نوشته شده است و در آن تمهیداتی ویژه نیز به کار رفته است. نویسنده جز نقطه و ویرگول از نشانه نگارشی دیگری استفاده نمیکند. همچنین کتاب سرشار از تلمیح و نماد، ضربالمثل و اشارات مذهبی و اساطیری است. گفتوگوهای کتاب هم به شکلی ویژه طراحی شدهاند و آدم بیدقت معمولاً گوینده آنها را گم میکند. کتاب نیازمند دقتی ویژه است تا ساختار بر خواننده غلبه نکند و روح قصه را به دست دهد. با این حال، کتاب ساده است و خوشخوان.
خصلتها و بود و نبودهای انسانی در این رمان خودشان را خوب نشان میدهد. مسائلی مثل مرگ، بیماری، ترس، همهمه، ناامیدی، سکوت. مسائلی از این دست در قصه خانه کردهاند و در تاروپود آن تنیدهاند. عجز آدمی از این بنمایههای زندگی در این قصه خواندنی است: «حتی در حال مرگ هم نمیخواهیم ناتوان جلوه کنیم و میگوییم خوبم. به این میگویند خود را از تک و تا نینداختن. پدیدهای که مخصوص آدمیزاد است»(ص 48).
ضعفهای آدمی چناناند که گاه فقط با گریه تسکین میگیرند. این در هر موقعیتی دیده میشود: «اشک ریختن بیشتر وقتها راه نجات ماست. گاهی اگر گریه نکنیم به قیمت جانمان تمام میشود» (ص 116).
کتاب گونهای خصلت موعظهگرانه هم دارد و مثل کتابهای اخلاقی در همه عصرها، و البته مثل همه کتابهای خوب، جملههایی برای به خاطر سپردن و عمل کردن: «برای رسیدن به جای دلخواه، همه چیز به جایی که هستی بستگی دارد»(ص 123). «خداوند به نسبت عطش ابر ارزانی میدارد»(ص 261).
در آن موقعیت هراسآور کوری، ناگهان کسی یادش میافتد که چقدر از بنیادهای حقیقی همه چیز دور شدهاند. چقدر نیازمند یادآوری آن چیزهایی هستند که خرد و حقیر میپنداشتند و حالا مهمترین خواسته آنهاست. مذهب یکی از آن عناصر است. در وقت کوری، در آن هنگامه تهی شدن و غلبه سفیدی به یادمان میآید که تاریخ زندگی بشر را هم فراموش کردهایم. چه چیزها از دست دادهایم: «چقدر خوب میشد اگر کسی کتاب مقدس را از بر بود. آن وقت میتوانستیم همه چیز را از هنگام آفرینش جهان مرور کنیم» (ص 127).
کوری نقد اقتدار دولت مدرن و شاید هر دولتی نیز هست. مفهوم از دست دادن اقتدار، شخصی یا عمومی، ملی یا دولتی، دینی یا فلسفی، در تمام کتاب به چشم میآید. نقد دولت و قدرت اما اهمیت بسیار دارد. پناه بردن به زور و سلاح، قصه کوران است با سلاحهایی در دست: «کور خیال میکند تصاحب هفتتیر برای قبضه کردن قدرت کافی است، اما با هر تیری که میاندازد قدری بیشتر از اقتدارش میکاهد»(ص 234).
کتاب نقد کلیشهها هم هست. کلیشه قدرت، کلیشه سلامت، کلیشه هویت. کم کتابی است که بتواند این طور روشن به نقد بحران هویت بشر امروز بپردازد. کلیشهها با تسلط بر همه ذهنها نمیگذارند کسی به این قلمرو وارد شود. کلیشهها آدمی را به موجودی خنثی بدل میکنند. خاصیت ذاتشان به ذهن انسانها سرایت میکند: «کلیشهها این طورند. در برابر هزاران نکته نهفته حساسیت ندارند» (ص 271).
اما راز حقیقی نجات چیست؟ آنچه ما را از این خفقان خفتآور کوری نجات میدهد، تنها عمل به یک رسالت است. پناه بردن به دامان یک مسئولیت: «مسئولیت بینا بودن در میان کوران»(ص 279).
وقتی در میان کوران باشی، خواهی دید که نهایت همه چیز عدم است. هستی در کوری بیمعناست: «حکومت کورها بر کورها یعنی اینکه نیستی میکوشد به نیستی سامان دهد»(ص 283).
هویت ما آدمها هم در بیرون ما ساخته میشود، اما در درون ما ریشه دارد. فراموش کردن آنچه هستیم، ما را بیهویت میکند: «در درون ما چیز بینامی هست، ما همان چیزیم»(ص305).
ترس، تم داستان است. آن قدر رازآلود که بر همه جهان پنجه میگشاید و آن را قبضه میکند. این ترس در همه چیز هست. ما از همه چیز میترسیم. و بیشتر از همه، از مرگ: «آن قدر از مرگ میترسیم که همیشه میخواهیم از تقصیر اموات بگذریم. انگار پیشاپیش میخواهیم نوبت ما که شد از سر تقصیرات ما هم بگذرند» ( ص 318).
ما آدمها غرق در بدبختی خودیم. حال میتوانیم به بدبختی دیگران بخندیم یا به حال خودمان گریه کنیم. بدبختی تمام جهان کوران را پر کرده است و دیگر کاری از دست کسی، چیزی، حسی، برنمیآید: «از بیعاری خیال میکنند با خندیدن به بدبختی دیگران میتوانند از بدبختی خودشان فرار کنند»(ص 335).
داستان کوران، داستان ماست: «ما کور نشدیم. ما کور هستیم. چشم داریم اما نمیبینیم. کورهایی که میتوانیم ببینیم اما نمیبینیم»(ص 360).
احمد شهدادی
مطالب مرتبط:
آنها که نوبل ادبی گرفتندتهیه و تنظیم: مهسا رضایی- ادبیات تبیان