چه شد فکه مکه ما شد؟
پرده خاک بر ورای چشمانم آویخته شد به انعکاس زندگی و لطافت خاک
یادم آورد که دیگر بر سنگ سرد روزمرگی قدم ندارم
و حال است و فرش را چنان حس می کنم که ورای آن عرش معنا می گیرد.
خنکای خاک عمود بر قدمم از اعماق ذهنم نیز سر درآورد و روندگی را چنان استادی کرد . که در هر قدم بدانی باید ثانیه ها را چنان ایست کنی که نمانی از حس رفتن و بمانی در تجربگی ها
که زندگی کنی در سرای بی کسان و به بندای سرای عاشقان بیاندیشی
که از لاله همین فکه که راه مکه ماست در دل دارم
این خمودی از چیست؟
«مردمان، مسافر کاروان مرگند، اما خود نمی دانند. مرگ، کاروان دار سفر زندگی است. کجاوه ثابت می نماید!
دل شهرنشینان، پرستویی در قفس است، پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود. وطن پرستو ،بهار است و اگر بهار، مهاجر است از پرستو مخواه که بماند. اما وطن مألوف پرستوی دل، فراسوی گرما و سرما و شمال و جنوب در ماوراست.
اهل هجرت که کاروانیانند و کشتی نشستگان، خوب می دانند این خمودی که شهرنشینان را گرفته از چیست!»
(شهید« سید مرتضی آوینی»- راز خون/ص178 )
آن روزها که خود حاجی این مکه بود ندای عاشقی سر می داد و پرندگی را حس کرد
که اکنون ما حسرت آن ندا ر ا داشته باشیم و فقط زمزمه کنیم
ای شهید ، ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود
بر نشسته ای دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات
سخیف را نیزاز این منجلاب بیرون کشی
دل نوشت: یادم باشه دستور العمل یادم نره
دل نوشت: امروز از یاد آوینی جا ماندم خواستم با همه جا ماندگان ازش یادی کرده باشیم.
نویسنده: عطیه ایزد خواه تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان