حکایت بهلول از ملک و سلطنت !

روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
پادشاه گفت : ... صد دینار طلا.
بهلول پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد چه؟
پادشاه گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
پادشاه گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
باشگاه کاربران تبیان : حالا هر کدام از هم مُلکی داریم و سلطنتی، یکی رئیس اداره ای است، دیگری پدری در یک خانه، آن یکی مبصر کلاس است، و تو هم خودت را اگر خوب نگاه کنی میبینی یکی هست که زورت به او می چربد. پس بد نیست نگاهی دوباره به رفتار خود افکنیم و با خلق خدا خوش باشیم!