تبیان، دستیار زندگی
مرد به سختی نفس می کشد. پرستار کپسول اکسیژن را کنار تخت می گذارد و می رود . پنجره ی کنار مرد بسته است . حیاط از لابه لای پرده عمودی پنجره پیداست . دوربین ، جنازه ای را که دارند به سمت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سیاه مشقی از یک نفس

مرد به سختی نفس می کشد. پرستار کپسول اکسیژن را کنار تخت می گذارد و می رود . پنجره ی کنار مرد بسته است . حیاط از لابه لای پرده عمودی پنجره پیداست . دوربین ، جنازه ای را که دارند به سمت آمبولانس می برند نشان می دهد . پسر بچه ای کنار برانکارد زل زده است به جنازه . مرد میانسالی نزدیک می آید . دست پسر بچه را می گیرد و دنبال جنازه راه می افتد .

جانباز

ـ ببینم مگر فلکه را دور می زدیم ، جلو مسجدشان پلاکارد نزده بودند که میلاد حضرت عباس علیه السلام و چه می دانم ، که گازش را گرفتیم و رفتیم ؟ بیا ، این هم به قول خودشان شب میلاد . دو تا گل و بلبل نشان نمی دهند . آدم دلش باز شود . هی می روند بیمارستان ساسان (1) گزارش می گیرند از آن چهار تا مریض بیچاره ی دم مرگ که چه ؟ اصلاً چه ربطی دارد ؛ دارد ؟

مرد روی مبل جا به جا می شود . زل می زند به زن که لابه لای لباس های رنگ و وارنگش گم شده است . مرد نگاهش را برمی گرداند سمت تلویزیون .

دور تا دور را گرفته اند . زن با دستمال عرق پیشانی مرد را پاک می کند . دختر جوانی از تخت دور می شود و آن گوشه آرام گریه می کند . مرد می خواهد نگاهش کند ؛ اما نمی تواند سرش را حرکت دهد . با چشمهایش اشاره می کند سمت دختر . دختر را نزدیکش می آورند . مرد با چشمهای خیس نگاهش می کند . دختر دست می کشد روی دستهای پرتاول مرد . سرش را می آورد پایین ، می بوسدش . صدای هق هق اش از آن پایین بلند می شود .

ـ به نظر تو این خوبه ؟

مرد بی حرکت مانده است . زن جلوتر می آید .

ـ نگاش کن انگار جد و آبادش رو نشون می دن !

کانال را عوض می کند .

ـ با توام ، می گم این خوبه ؟

مرد سرش را بر می گرداند . زن توی رنگ نقره ای لباسش سردتر شده است .

ـ همونیه که هفته پیش گرفتم . میترا می گفت قرار شده لباس عروس و داماد هم هر دو نقره ای باشه . البته پارسال هم که ما سراغ لباس رفته بودیم همین طور بود ، یادته ؟ می گفتن دوتاتون باید فسفری بپوشین ، خوب شد قبول نکردیم ها ، مسخره ست ، نیست ؟ راستی صندل نقره ایم کجاست ؟ زن با عجله به سمت کشو کفش هایش می رود . مرد کنترل را از روی میز برمی دارد . خیره می شود به آسمان پشت پنجره . پر از ابر است ؛ اما خفه . یادش نمی آید آخرین بار کی باریده است . یادش به خیر ، بچه که بود چقدر زود به زود باران می آمد . چقدر تک و تنها زیر باران دویده بود .آن موقع شهر این طور نبود . ساده بود و قشنگ ؛ حتما آن موقع که شهید می آوردند و موشک باران بود ، حتی آن موقع هم اینطور خفه نبود .

شب است و سکوت است و ماه است و من

فغان و غم و اشک آه و است و من ...

صدای زن خلسه اش را می شکند :

ـ میترا می گفت خیلی از اون دور و ورا رد نشین .

آخه خودشون قبلاً اون طرفها می نشستن .

می گفت هر روز خدا یا مریض می آرن یا جنازه می برن . انگار یک بار که داشته رد می شده باد پارچه روی برانکارد رو بلند می کنه و چشمش می افته به جنازه . می گفت ضعف کردم یکهو . انگار صورت یارو پرتاول بوده . می گفت یک دونه مژه و ابرو هم نداشت . تو که از اون مسیر نمی ری شرکت ، هان ؟

مرد کانال را عوض می کند : جلوی بیمارستان شلوغ است ، ساعت ملاقات تمام شده .

ماشین ها یکی یکی از بیمارستان دور می شوند .

زن صندل های نقره ای اش را روی میز می گذارد و می نشیند :

ـ نگاه کن ، هزار تا تابلوی بوق زدن ممنوع گذاشتن اونجا . اصلاً بگو اون چهارتا تیکه استخوان می شنون که حالا بوق بزنیم یا نزنیم . میترا می گفت : خدا نکند روز تعطیل مسیرت از جلو ساسان (1) رد بشه ، یارو خودش نشسته روی ویلچر داره می ره عیادت یکی بدتر از خودش ، انگار کار و زندگی ندارن بیچاره ها . کم ترافیک هست اینجا . حالا بشین که ویلچری ها و پا مصنوعی ها یکی یکی رد شن ، که چی ؟ مثلاً ملاقات ، مسخره نیست تو رو خدا ؟

مرد برمی گردد سمت زن ، خیره نگاهش می کند . صدای گریه دختر بچه ای فضا را پر کرده است ، دخترک طبقه بالای بیمارستان را نشان می دهد و هی بابا ، بابا می کند .

ـ چیه ، دروغ می گم ، نگاه کن ، مثلاً ورود اطفال ممنوعه ، پارتی بازی می کنن دیگه . یک ماهه سر کارمون گذاشتن ، هی امروز می دیم فردا می دیم . خود سفارت گفته بود یک هفته بیشتر طول نمی کشه . می دونم اونقدر دست دست می کنند که دعوت نامه ام باطل بشه . طفلی « شایان » مرد توی اون غربت . دیروز چند کیلو پسته خریدم فرستادم براش . حداقل زبون بسته بشکنه سرگرم باشه . راستی اون دفعه از مامان پرسیدی چی گفت؟ به حرف اومد آخر؟ فروشنده اش که می گفت آینه بذارید جلوش به حرف می یاد . آخ گفتم آینه ، پاشم جعبه آرایشم رو چک کنم ، چیزی کم و کسر نباشه لنگ بمونم .

زن پوست موز را توی پیش دستی می اندازد و می رود .

صدای تلویزیون فضای خالی اتاق را پر می کند :

شب است و سکوت است و ماه است و من

فغان و غم و اشک آه و است و من ... (2)

مرد بلند می شود . می رود سمت میز تحریر . قلم و دوات را برمی دارد و شروع می کند به نوشتن :

من امشب خبر می کنم درد را

که آتش زند این دل سرد را (3)

« این دل سرد » را آنقدر تکرار می کند که صفحه سیاه می شود ، سیاه ، سیاه ، سیاه ...

پی نوشت :

1. بیمارستان ساسان: محل مداوا و نگهداری جانبازان شیمیایی در تهران .

2 و3. از مجموعه « مثنوی شرمساری » ، سروده علیرضا قزوه .

نویسنده : حمیده رضایی

تنظیم : رها آرامی – فرهنگ پایداری تبیان