سنگ قبر شخصی
عرق از سر و صورتش میچکید، همیشه به خاطر چربی زیادی که داشت موقع کار خیلی زود عرق ، سر و صورت وزیر بغلش را خیس میکرد مخصوصا در گرمای تابستان. بالاخره کار این سنگ قبر هم تمام شده بود ولی به دفتر کارش که نگاه کرد پر بود از سفارش برای سنگ قبرهای جدید. مگر مرگ تمام شدنی بود حتی پدر خدابیامرزش هم بعد از چهل سال سابقه در سنگ قبر نویسی نتوانست مرگش را یک ثانیه به تعویق بیاندازد. هیچوقت فکر نمیکرد یک روزی حرفه ی پدرش را برای امرار معاش انتخاب کند. حرفه ای که همیشه به خاطرش مورد تمسخر قرار گرفته بود بویژه در دوران کودکی. ولی هر چقدر سراغ بقیه شغلها رفت به اندازه ای که در ساخت سنگ لحد مهارت داشت، موفقیت به دست نیاورد. از لحاظ مالی هم دیگر شغل ها برای او رضایت بخش نبود. دست آخر هم تصمیم گرفت به همان شغل آباء و اجدادیش برگردد. انگار پدر و پدربزرگ و بقیه ی اجدادش قرارداد شخصی با عزرائیل بسته اند که تا دنیا دنیاست برای مرده ها سنگ قبر بنویسند.
بلند شد و سراغ سنگ سفید بی نقشی رفت که تا شب، باید دو بیت شعر را روی آن حکاکی میکرد. از این شعرها زیاد نوشته بود. با این که تا کلاس پنجم بیشتر نخوانده بود ولی اشعار سنگ قبری را خوب از حفظ بود. بعضی وقتها هم خودش در تنهایی هایش چیزهایی مینوشت. اما هنوز برای یکی از سنگ های سفیدی که در یک گوشه از کارگاه جدای از باقی سنگها گذاشته بود هیچ بیت و نوشته ای پیدا نکرده بود. از وقتی پا به پنجاه سالگی گذاشته بود دغدغه ی مرگ ولکنش نبود. حتی وصیت هایش را هم نوشته بود. برای کسی که هر روز با اسامیمرده ها سرو کار داشت مرگ خیلی چیز عجیبی نبود. همین دیروز برای یک جوان سیزده ساله سنگ قبری نوشته بود. فقط یک چیز این وسط معلوم نبود. آن هم نوشته ای بود که روی سنگ قبر خودش باید مینوشت. سنگ سفید هر روز روبرویش عرض اندام میکرد. ولی او هنوز نمیدانست از بین این همه نوشته و حرف کدامیک را باید روی سنگ قبر خودش بنویسد. با این که میل به زندگی صد ساله داشت ولی از این میترسید که هر لحظه بمیرد و سنگ قبر خودش را کس دیگری تراش دهد.
هر روز منتظر یک جرقه در افکارش بود تا چیزی را که از زندگی در این دنیا به دست آورده بود در یک جمله یا یک بیت خلاصه کند و روی سنگ مخصوص خودش بنویسد. ولی هیچکدام از اشعار و نوشته ها راضیش نمیکرد. دنبال یک چیز متفاوت بود، یک اندیشه ی بکر، یک حرف نگفته که بعد از مرگش ماندگار بماند. در حالیکه چای عصرانه اش را مینوشید دوباره اشعار و جملاتی که در حافظه داشت مرور کرد. مدام دنبال چیزی میگشت که شاهکار سنگ قبرنویسی اش به شمار میآمد. امضایی هنرمندانه بر تمامیسنگ قبر هایی که تاکنون نوشته بود. ناگهان چهره اش منقلب شد. چای را یک نفس بالا کشید و لیوان خالی را جای همیشگی اش گذاشت. بدون رعایت نوبت به طرف سنگ سفید مقابلش رفت. سنگ را برداشت و در کنار ابزار مخصوص کارش گذاشت. ابتدا لازم بود با مداد طرح اولیه را روی سنگ بنویسد و بعد آنرا با مته و فرز به همان شکل دلخواه درآورد:«هو الباقی، نام خودش، نام پدرش، تاریخ تولد، تاریخ فوت»درست در همین جا متوقف شد چرا که تاریخ مرگش نامعلوم بود. این قسمت را رها کرد و به سراغ بهترین قسمت کار رفت. نوشته ای که چندین هفته در جستجویش بود تا بر پیکر سنگ خودش بنویسد. نوک مداد را روی سنگ گذاشت و خواست اولین حرف را بنویسد اما دستش از حر کت بازماند و حجم سنگین بدنش روی آخرین سنگ قبری که مینوشت افتاد.
همه کسانی که در تشییع جنازه شرکت داشتند منتظر بودند تا سنگ قبر حاج غلامحسین کاتب روی مزارش نصب شود. بعد از مراسم تلقین و نماز میت و پخش خرما و حلوا نصاب که از همکارهای قدیمیحاج غلامحسین بود. سنگ قبر را آورد و روی مزار قرار داد. نوشته ی روی سنگ با ذکر تاریخ فوت کامل شده بود اما هیچ جمله یا بیتی در کار نبود. فقط آثاری از خط های مدادی که در آخرین لحظه در دستان مرحوم کاتب بود در پایین سنگ به چشم میخورد که آن هم با ریختن آب روی قبر پاک شد و تنها چیزی که باقی ماند سفیدی سنگی بود که هر کسی میتوانست ناب ترین واژه ها را روی آن بنویسد.
حسن کاظمی
تهیه و تنظیم: مهسا رضایی- ادبیات تبیان