نظری به مسیر «مبهمگویی» از شعر هزار ساله تا دهه 80
شعر را کنار بگذارید!!
همه میدانیم «خیالانگیز»، همان عنصری است که مرز شعر و نا شعر را مشخص میکند. ممکن است در نهایت، شعر موردنظر موارد دیگری مثل موسیقی و اهمیت به زبان و تراش خوردگی کلمات را نداشته باشد اما کلامی است که میتوان بر آن، نام شعر نهاد.
مشکل از آنجا شروع میشود که حد و حدود این تخیل نامشخص میماند و تکلیفاش با مخاطب یا تکلیف مخاطب با آن. شاعر تا چه حد میتواند وارد هزارتوی تخیل بشود طوری که مخاطب در آن گم نشود یا حتی خود شاعر؟
مشخصاً، مبتدای این گمشدگی از سوی شاعر است؛ از سوی شاعرانی که اغلب خود واقف نیستند به چگونگی متنشان و با توالی تصاویر پیچیده [شما بخوانید مبهم] میخواهند این عدم وقوف را پنهان کنند و در نهایت مخاطب را آنقدر کلافه کنند که زیرلب بگوید: «این هم شد شعر؟!» و این همان جمله معروفی است که چند دهه اخیر، ناشران را واداشته که نسبت به انتشار کتابهای شعر طبق یک روند معمول و منطقی و مسبوق به سابقه [یعنی انتشار شعر با سرمایه ناشر] آلرژی پیدا کنند و چون تعداد شاعرانی که میدانند چارهای جز سرمایهگذاری برای انتشار کتاب و عدم بازگشت سرمایهشان ندارند، روز به روز بیشتر میشود، انتشاراتیهای صاحب?نام هم، روز به روز، کتابهای شعر بیشتری با سرمایه شاعرانی بیرون میدهند که میزان «خیالانگیزی» آثارشان آنقدر زیاد است که حتی در نشستهای خصوصی ادبی و در جمعی حداکثر 40 نفره [که همگی میزان خیالانگیزی کارهاشان در همین حدود است] مجبور به توضیح و معنی کردن شعرشان میشوند! این، چه فاجعهای است که برای خودمان رقم زدهایم؟ خیلیها فکر میکنند که این مشکل معماگویی و گمشدگی در لابیرنت «مشکل بینی» و «مشکل گویی» متعلق به دهههای پیش است و در دهه هشتاد با «سهلگویی» همهگیر شدهای که مخصوصاً شعر نو را درگیر خود کرده، دیگر چنین مشکلی وجود ندارد. اگر ندارد پس چرا هنوز «بحران مخاطب» وجود دارد؟ به نظرم باید این «سهلگویی» را کمی دقیقتر واکاوی کرد. این که در زبان روزمرهای که در کوچه و خیابان و خانه مورداستفاده قرار میگیرد از گزارههای ساده خبری استفاده میبریم یک چیزی است و این که در شعر این دهه، «زبان» با وجود سادگی ظاهری از ویژگی «قابل اعتماد بودن» و «رسانایی» عاری میشود [تا اگر «خبر»ی هم در این گزارهها پنهان باشد، حواله شود به «برو سی سال دیگر بفهم!»] چیز دیگری.
مشکل از آنجا شروع میشود که حد و حدود این تخیل نامشخص میماند و تکلیفاش با مخاطب یا تکلیف مخاطب با آن. شاعر تا چه حد میتواند وارد هزارتوی تخیل بشود طوری که مخاطب در آن گم نشود یا حتی خود شاعر؟
برگردیم به همان مشکل قدیمی که از سبک خراسانی با شعر پارسی بوده و اواخر سبک هندی، به فاجعه انجامیده و مخاطبان پارسیزبان را به رجعتی ناگزیر به گذشته ادبی واداشته؛ آیا واقعاً مشکل در سر و سامان دادن «تخیل» است یا عدم احاطه بر «زبان» [که قدما به آن میگفتند «ضعف تألیف»]؟
چه در مبهمگویی قدمایی چه در مبهمگویی نو و چه در سادهگویی دهه هشتاد، ما با شاعرانی روبرو هستیم که به رغم مدعیات خود، قادر نیستند سادهترین تکلیف «زبان» یعنی «رسانایی» را در متن خلاقهشان به جا آورند و به همین دلیل، نام «لکنت» خود را «کشف» میگذارند. طبیعتاً آدمی که دچار لکنت زبان است به دلیل فواصلی که میان هجاهای تشکیلدهنده یک کلمه یا دگرگونی در زمان معمول پیوستگی کلمات به یکدیگر ایجاد میکند به ساختارشکنی و در نتیجه نوعی «خلق» غیرساختارمند میرسد اما این «خلق»، فاقد ارزش ادبی یا هنری یا حتی زبانشناسانه است به خودی خود. [مگر این که ساختارمند شود و «شکل» بیابد و خود به رسانایی تازه تعریف شدهای دست یابد مثل انواع زبانهایی که «عامه» برای سرگرمی خلق میکنند مثل زبان زرگری که دارای این قدرت رسانایی هست.]
سؤال این است : وقتی مخاطب شعر، که خیلی هم علاقهمند به حس و حال و تخیل و موسیقی آن است، قادر نیست با این آثار جدید ارتباط برقرار کند و دلیلاش هم صرفاً آن است که این شاعران «پارسی را نکو نمیدانند»، چرا باید از کرایه خانه و هزینه لباس بچه و خرید هفتگی خانه و ایاب و ذهاب و هزار خرج ضروری دیگر بزند تاچهار تا شاعر که خودشان هم از درک کلام یکدیگر ناتواناند، احساس کنند که موجودیت دارند مخاطب دارند و کتابهایی را که از جیب خودشان هزینه و منتشر کردهاند، مردم میخرند؟ یادش به خیر آن شاعری که گفت: «زمانه را چو نکو بنگری همه پند است!»
«ضعف تألیف» که نوآوری نیست!
تصور عمومی این است که «مبهمگویی» پدیده ای است متعلق به «سبک هندی» به این طرف، اما واقعیت امر آن است که این رویکرد «مخاطب پران»، از همان بامداد سبک خراسانی شروع شد در شعر شاعرانی که اغلب «پارسی»، زبان مادریشان نبود و صرفاً به دلیل پرشنونده بودن این زبان، به پارسی هم میسرودند و به هنگام «پارسیسرایی» دائم در حال ترجمه کلمات به زبان مادریشان در مخیلهشان بودند. مبهمگویی این دسته از شاعران، طی قرنها به عرصههایی چون «تخیل» و «مضمون?سازی» هم سرایت کرد و در دهههای پایانی سبک هندی، به معماگویی بدل شد ارثیهای که اکنون به بخش قابل توجهی از آثاری که مدعی نوگرایی هستند، رسیده و شاعران اینگونه آثار، نام «ضعف تألیف» خود را «نوآوری در زبان» و پیچیدگی در خیالانگیزی میگذارند و منتظر چند دهه بعد میمانند تا توسط آیندگان درک شوند!
وای از دست بیدانشی مدرن!
خیالانگیزی در شعر، معماسازی نیست. اگر قرار باشد مخاطبان شعر دنبال معما باشند باید به جای خرید کتاب بروند سراغ خرید مجلات هفتگی و ماهانه جدولهای متقاطع! این تصورات، حاصل بیدانشی است و بیدانشی بر دو نوع است: بیدانشی سنتی که کسی حرفی میزد نظری میداد و چون میپرسیدی که «چگونه؟» سر به زیر میانداخت چون نخوانده بود و نخوانده نمیتوانست از پس «حجتآوری» برآید؛ بیدانشی مدرن اما «روداری» میآورد یعنی کسی حرفی میزند نظری میدهد و حجت هم میآورد که فلان زبان شناس چنین گفته [در حد یک جمله] یا فلان فیلسوف چنان گفته [در حد دو جمله] و میخواهد با اتکا به چند نام مشهور که از اینترنت خوانده یا از دوستان شنیده، شنونده را مرعوب کند که حق میگوید و چون شک کنی، ناحقی! مشکل حالای ما، بیدانشی مدرن است.
شمارگانی کمتر از 100 نسخه!
میگویند شعر جوان و نوگرای دهه هشتاد، به سادگی گرایش دارد و گزارههای خلاقهاش برای مخاطب کاملاً قابل فهم است پس چرا شمارگان واقعی کتابهای شعر نو، اغلب کمتر از صد نسخه است؟ [آنچه به چاپ میرسد بین پانصد تا هزارنسخه است که این تعداد چندسالی در منزل شاعر خاک میخورند و آن صد نسخه هم، اغلب به شکل دوستانه و رایگان به دست چند شاعر و منتقد محفلگرا میرسد که آنها هم به دلیل اثاثکشی سالانه، کارتن کارتن از این کتابها را میگذارند سر کوچه!] آیا مخاطب دهه هشتاد، «شعر گریز» شده؟
پس چرا برخی آثار کلاسیک متعادل و حتی پیشنهاد دهنده پرحس و حال و فاقد ضعف تألیف، لااقل 50 تا 60 هزار نسخه به فروش رفته اند؟ دوستان! به کار خودتان نگاه کنید! ایراد همان جاست.
یزدان سلحشور
تهیه و تنظیم: مهسا رضایی- ادبیات تبیان