وقتی دوکوهه بمباران شد بمباران اندیمشک / صبح روز سهشنبه 4 آذر 1365
از سه راهی کرخه گذشتیم. نزدیک ظهر بود و هنوز چند کیلومتری را در جادهی آسفالت اهواز - اندیمشک طی نکرده بودیم که ناگهان غرش هواپیماهای عراقی هراسان مان کرد. جاده مملو بود از ماشینهای نظامی. صدای هواپیماها هر لحظه بیشتر میشد. حاج کمال ماشین را کنار جاده پارک کرد و گفت هر چه سریع تر پیاده شویم و در بیابان کنار جاده پناه بگیریم. آسمان از انبوه هواپیماها سفید شده بود. شنیده بودم میراژهای عراقی سفید هستند و باید آنها میراژ باشند.
شیرجهی آنها بر روی شهر اندیمشک و در پی آن انفجار بمبها، شیون و ضجهی روستاییان را که در اطراف جاده بودند، بلند کرد. نوبت به نوبت، از اوج شیرجه میرفتند و بمبها و راکتهاشان را بر سر شهر بیدفاع خالی میکردند. صحنهی وحشتناکی بود. از هر نقطهی شهر آتش برمیخاست و در پی آن دود خاکستری غلیظ و سیاه. زمین از انفجارها میلرزید. آسمان شده بود اتوبان بصره - اندیمشک. هواپیماها مثل لاشخورها بالای شهر میچرخیدند. صدای ناله و شیون در غرش هواپیماها محو میشد.
هواپیمایی سیاه رنگ -که بعدها فهمیدم سوخو بوده- به طرف سه راهی کرخه شیرجه رفت. وحشت سراپای همه را گرفت. خود را بیشتر در پشت تپههای کوچک بیابان پنهان کردیم. خودم را به زمین چسباندم. چشمم به هواپیما بود که با سر به طرف زمین میآمد.
سینهاش را رو به جادهی اهواز گشود و هر چه داشت و نداشت بر زمین ریخت. یک آن به یاد جمع کثیر سربازان و بسیجیانی افتادم که در سه راه کرخه به انتظار آمدن ماشین ایستاده بودند. «وجعلنا» را از ته دل خواندم؛ «آیتالکرسی» را هم. بمبها منفجر شدند، اما نه در سه راه کرخه و نه در جاده، که در بیابانهای اطراف. تعجبم بیشتر شد. وقتی که بلند شدم و دیدم فاصلهی انفجار بمبها تا سه راه، بسیار زیاد است.
حاج کمال فریاد زد: «بپرین بالا تا یه مقدار اوضاع آرومه، بریم پادگان.» و ما سوار شدیم. وارد اندیمشک که شدیم، صحنه برایمان غیر قابل باور بود. میدان سپاه در دود و آتش غرق بود. مردم، زنان و بچهها، هراسان و ضجه زنان به هر سو میدویدند؛ پای برهنه، با چادرهای آویزان. کودکی که گریه میکرد و دست لرزان مادر او را در خیابان میکشاند. جوان ترها به طرف محل انفجار میدویدند؛ به مرکز شهر که هنوز در آتش میسوخت. مردم هراسان جلوی هر ماشینی را که به بیرون از شهر میرفت، میگرفتند و سوار میشدند. جای تأمل نبود. حاج کمال پا را بر پدال گاز فشرد و به طرف پادگان حرکت کرد.
هواپیماها هنوز در آسمان پرسه میزدند. صدای شیرجهشان که آمد؛ ماشین در کناری ایستاد و به پشت دیوار خانهای روستایی پناه بردیم. چند هواپیما بر روی پادگان دوکوهه شیرجه رفتند و در پی آن، آتش و دود از پادگان برخاست. خدا را شکر کردم که نیروها در پادگان نیستند.
زنی روستایی، بچه در بغل، هراسان از کنارهی جاده، بیهدف میگریخت. ناگهان یکی از گلولههای عمل نکردهی ضدهوایی، جلوی پایش بر زمین نشست و منفجر شد. زن با جیغی وحشتناک، درجا دراز کشید. لحظهای بعد به کمک دیگر زنانِ روستایی به ده مجاور برده شد.
دقایقی بعد خبری از هواپیماها نبود. صدایشان از منتهی الیه آسمان به گوش میرسید. تنها هواپیمایی سیاه رنگ بالای شهر اندیمشک دور میزد. اول فکر کردیم خودی است. فاصلهاش بسیار کم بود. ضدهواییها از همه طرف به سویش شلیک میکردند، اما گلولهها به خاطر کمی ارتفاع، به او نمیخورند و او همچنان میچرخید.
صدای همه بلند بود:
- بابا جون عراقیه.
- نه بابا اگه عراقی بود که با اونا میرفت. تازه پس چرا جایی رو نمیزنه؟
- من که میگم خودیه و داره گشت می زنه تا مثلاً هواپیماهای عراقی بترسند.
آن روز شهر کوچک اندیمشک، بیش از یک ساعت و چهل و پنج دقیقه زیر هجوم حملات هوایی بود
و هواپیما در آن سوی شهر، در کنار جادهی اهواز - اندیمشک سقوط کرد. اوضاع که آرام شد، به همراه بقیهی سرنشینان وانت که از اردوگاه کرخه آمده بودیم، به طرف پادگان به راه افتادیم. بچههای گردان عمار که به اطراف پادگان پناه برده بودند، هرکدام چیزی میگفتند. یکی میگفت: «شش شهید دادیم.» و آن یکی میگفت: بیچاره پدافند روی ساختمون ذوالفقار، وقتی هواپیما شیرجه رفت طرفش، من یکی زهرهام آب شد. فقط زرنگی کرد پرید پایین و رفت توی ساختمون.
کنار حسینیه، گودال نسبتاً بزرگی بر اثر انفجار راکت به وجود آمده بود. شیشههای حسینیهی شهید حاج همت خرد شده بود. مثل این که هواپیما، پدافند روی ساختمان ذوالفقار را نشانه گرفته بوده که راکتش در میان ساختمان و حسینیه، روی زمین و در محوطهی باز خورده بود. دود خاکستری رنگی از گورستان ماشینهای اسقاطی ارتش بلند میشد. خلبانهای عراقی فکر کرده بودند یک پارک موتوری عظیم را هدف قرار دادهاند. از تعمیرگاه تانک تیپ 20 رمضان هم دود بلند بود. یکی دو تایی تانک غنیمتی عراقی در آتش میسوخت. در کنار جادهی خاکی مقابل حسینیه، جای کالیبر هواپیما به چشم میخورد. مقداری خون در میان خاک پاشیده بود. بچهها میگفتند: تسویه حسابش رو گرفته بود و از بچهها خداحافظی کرده بود. ساکش هنوز در دستش بود که کالیبر هواپیما خورد بهش.
«علی یزدی» با دیدن من و سیامک، گل از گلش شکفت. از بچههای گردان عمار کسی طوری نشده بود. رادیو دوباره وضعیت قرمز اعلام کرد. سراسیمه به زیر پل، آن سوی سیمهای خاردار رفتیم. خبری نشد. علی یزدی وحشت زده ولی در عین حال شوخ گفت: بابا چی بود لامصّب؛ کل تلفات لشکر از بمباران آن روز، فقط یک نفر بود.
شب ساعت نزدیک هفت بود که به همراه علی یزدی و سیامک به اندیمشک رفتیم تا ببینیم در شهر چه خبر است. هنوز مردم در جنب و جوش بودند. عدهای لوازم اولیهی زندگی را بار وانت کرده بودند و به طرف کوههای دز و روستاهای دامنهی آن نقل مکان میکردند. صدای گریه و شیون از گوشه و کنار خیابان بلند بود. بازار روز شهر قابل دیدن نبود. مغازهها ویران شده بودند. بوی خون و باروت و دود خانهها و مغازههایی که در آتش میسوختند، مشام را میآزرد. حمام نبش بازار روز هم از بمبها در امان نمانده بود و منهدم شده بود. لولههای آب ترکیده بود و آب با فشار زیاد از میان آجرها و خاکها بیرون میزد. کف خیابان، وجب به وجب جای گلولههای کالیبر هواپیما به چشم میخورد. کیف مدرسه، کتاب درسی ورق ورق شده، دمپایی زنانه و مردانه و بچهگانه و ... در گوشه و کنار به چشم میخورد.
در میدان راهآهن، کنار محل فروش بلیط، آن جا که روزانه تعداد زیادی از رزمندگان برای خرید بلیط صف میبستند، خون کف پیادهرو را سرخ کرده بود. شاخههای شکستهی درختها زیر پا خرد میشدند. تکههای بدن شهدا در بالای درختها و دیوارها به چشم میخورد. در جوی آب، خون سرخ لخته شده بود.
آن طور که بچههای شهر تعریف میکردند، هواپیماها اول راهآهن را بمباران کردند و همین طور محل تجمع مقابل بلیط فروشی را. مردم سراسیمه برای کمک به مجروحها، به طرف میدان راهآهن رفتند که هواپیمای دیگر مجدداً آن جا را بمباران کرد. هواپیمای دیگری هم بازار روز را منهدم کرد که پشت جمعیت قرار داشت. مردم در میان خون و آتش افتاده بودند که چند هواپیما، با مسلسل کالیبر خود خیابان را به گلوله بستند. صحنهی بسیار وحشتناکی بود. شهر هر لحظه از سکنه خالیتر میشد. هر کس که در حال دویدن بود، سراغ عزیزش را میگرفت. تعدادی از رزمندگان، آوار را به دنبال مجروحها و شهدا میکاویدند. بچههای اندیمشک میگفتند که دایی مراد (گدای معروف شهر) که پاتوقش در میدان راهآهن بود نیز در بمباران کشته شده بود.
گرسنگی فشار میآورد و شکممان به قار و قور افتاده بود. به پیشنهاد من، به تنها ساندویچ فروشی شهر رفتیم.
حمید داودآبادی
مزار شهدای اندیمشک
توضیحات لازم:
- ماجرای پناهنده شدن آن هواپیمای سوخوی عراقی، در کتاب «پرواز شمارهی 22» منتشر شده از سوی «دفتر ادبیات و هنر مقاومت» به طور کامل آمده است.
"غلامعباس اسلامیپور" از بچههای خوب اندیمشک، در مقالهای دربارهی بمباران شهرشان، نکات زیر را یادآوری کرده است:
- تعداد هواپیماهایی که شهرستان را مورد تهاجم قرار دادند: 52 فروند بود.
- آن روز شهر کوچک اندیمشک، بیش از یک ساعت و چهل و پنج دقیقه زیر هجوم حملات هوایی بود.
- در این حمله هوایی تمام نقاط حساس شهر، همراه با نقاط مسکونی مورد تهاجم قرار گرفتند از جمله این مناطق میدان راه آهن، مناطق مسکونی، بازار روز کالا و تره بار، پادگان دوکوهه، پایگاه چهارم شکاری (بین اندیمشک و دزفول) و دبیرستان شریعتی بودند.
- اگرچه این حملات هوایی شهدا و مجروحین زیادی در پی داشت، اما آمار شهدا آن در هالهای از ابهام قرار دارد، چرا که بسیاری از شهدای نیروهای نظامی در ایستگاه راه آهن بودند و با شهادت شان به شهرستان خود منتقل گردیدند.
- روزنامهی جمهوری اسلامی در روز شنبه هشتم آذر در گزارشی از مراسم تشییع پیکر شهدا، آمار شهدای این روز را 75 نفر بیان میکند. از جملهی شهدای این حادثهی دلخراش میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
فیروز فرجی (1ساله) - مهدی سرپرست (2ساله) - معصومه سرپرست (4ساله) - مجتبی میردریکوند (4 ساله) - خان پری میرکناری (6 ساله) - مجتبی سرپرست (6ساله ) -علی قاسم عبدلی (8 ساله) - رضا قلی دزفولی (13 ساله) - عابدین عبدولی (13 ساله) - فاطمه عیدی گماری (مادر دو کودک)- رضا صادقیزاده (15 ساله)
البته این آمار (75 نفر) شهدای مناطق مسکونی و شهر اندیمشک میباشد و برای تکمیل آن لازم است آمار سایر نقاط و یگان های نظامی مستقر در منطقه و همچنین نیروهای نظامی که در شهرستان حضور داشتند با توجه به این که بلوار راه آهن و خیابان طالقانی اندیمشک محل ایستگاههای صلواتی مناطق میانی جنگی بوده و همچنین ورود نیروهای تازه نفس رزمی که به وسیلهی قطار همان روز وارد ایستگاه شده بودند و آمار شهدای پایگاه چهارم شکاری که 24 شهید و 48 زخمی است در کنارش قرار گیرد.
تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان