خدعه ی غول و کرشمه ی سراب
کلیله و دمنه شاید پیش از آنکه بتوان کلیله و دمنه را با نام مؤلف یا مترجمی به کسی معرفی کرد، سبکی برای آن قائل بود یا دورهای برای زاده و پرورده شدنش ذکر کرد، بشود این اثر را تألیفِ زمان به حساب آورد. کتابی که در یک بازهی زمانی گسترده میان چرخهای از نویسندگان و مترجمان و سرزمینها میگردد، سطرهایی از آن حذف و فصلهایی به آن افزوده میشود، هندیان مدعی آن میشوند و ایرانیان سرچشمههایش را درون خویش ثابت میکنند.
در پیشنهاد کلیله و دمنه به عنوان یک متن کهن، با ظرفیتها و جذابیتهای مورد نظرِ مخاطب امروزی، شاید بیش از هر هنرمند و ادبیاتدوست دیگری، داستاننویسان و داستاندوستان را بتوان به این متن ارجاع داد. چرا که زبان، بسترگشایی شاعرانهی چندانی در خود ندارد و چرخشهای بیانی و صنعتهای فرمی و ساختاری وجه غالب نثر نیست، اما چنان مازهایی از روایتپردازی در آن طراحی شده که هیچ راه خروجی ندارد و سرگیجهاش مثل دَوَرانِ یک گرداب کیفآور است. حکایت در دل حکایت میآید، کاراکتر تبدیل به راوی میشود، راوی یقهی خود را در جایگاه یک مخاطب میگیرد، مخاطب، خودْ دلِ سخنگوی روایتِ بعدی میشود و حکایت مانند گوهری از دستِ یک راوی در دست راوی دیگر میدرخشد و در این بارقه، خواننده ناگهان در مییابد که راوی ،خود،دارد داستانی را که شنیده است نقل میکند.
کتاب در ابتدا، توضیح میدهد که برای نثری که در پیش گرفته چه دلایلی داشته و چه جور مخاطبی منظور نظرش بوده است و تا پایان بر این دیدگاه باقی میماند که برای هر نوع مخاطبی در خود جایگاهی تعریف کرده باشد.
در باب برزویهی طبیب، از کودکیِ برزویه آغاز میکند و کشمکشهای درونی او را برای ثروتاندوزی در قالب درونگویههایی داستانوار افشا میکند. نثری اعترافی که همهی کتاب را درمینوردد و پارههای تألیف را در اجرای تناقضهای ذهنِ انسانی، یکدست میکند. چنانکه گویی در فصلهای بعد، کلیله و دمنه، شخصیتهای درونِ برزویهی طبیب میشوند و نیروهای متضادِ روانِ او کالبد یافته و در هیئت دو شغالِ برادر با هم مجادله میکنند. هر چند کلیله و دمنه به عنوان دو موجود غیر انسانی هیئت پیدا میکنند اما خواننده در می یابد که با دو شغال سرو کار ندارد بلکه اینان حیوانات فیلسوفِ درون آدمی هستند و همانندِ غرایز( هنگامی که بدل به سیستمی توجیهی میشوند) هرکدام خرد آدمی را برای مدتی به تسخیر خود در میآورند. انتخاب شغال برای شمایلبخشی به این دو سیستم فکری، با عنوانهای کلیله و دمنه و نسبت برادری این دو، به ما نشان میدهد که با غرایزی همرتبه و مرتبه روبهرو هستیم، که مانند شغال ماهیتی مُردارخوار دارند و از جسم و روح آدمی تغذیه میکنند تا تبدیل به یک اندیشه و روش شوند. نگاه کتاب روی هر عنصری از خود که میرود او را به داستانی تبدیل میکند. برهمن، بازرگان، گاو، شیر، کبوتر، و ... سرانجام شخصیتها تبدیل به اجزایی مکمل میشوند که باید یک چیز بزرگتر را بپرورانند و آن چیز بزرگتر پیغام است و کلیت داستان به نشانهای بدل میگردد که پیغام را تفسیر کند ـ پیامهایی که در وجود شخصیتها زندگی میکنند، سرانجام مییابند،اثبات و تحسین میشوند و سپس در همان روال و با همان قدرت رد و حذف میشوند. کل کلیله و دمنه حکایت تردید است. ژرفکاویِ موقعیتها با همین بیان تردیدآمیز انجام میشود و به فراخور آن، جانبداریهای معمول و مشخص نویسندهی کلاسیک، در کلیله و دمنه به حداقل میرسد و مرزبندیهای ارزشی، در وزنی که برای سویهی مقابل آن ایجاد میشود، بسیار متعادل و پذیرفتنی است. این اثر با امکانهای مختلفی که برای وقایع قایل میشود تعلیقی میآفریند تا گزینههای مختلف را چون پیشنهادهایی رو در روی ما قرار دهد.
فرم کلی کتاب چون بسیاری دیگر از آثار داستانی کهن در قالب گفتگو اعمال میشود. در گفتگوهای ابتداییِ کلیله و دمنه، شخصیت، طبقه، جایگاه، و نظام فکری آن دو معلوم میشود و در نهایت با تعلیقی که چگونگی واکنشِ شیر در داستان ایجاد میکند، درازگوییهای دمنه را در پیشبینی این واکنش، مهم و خواندنی میکند. در دل هر ماجرا، ماجرایی میآورد که همچنانکه خود به تنهایی جالب و جذاب است تعلیق بازگشت به حکایت ناتمام ِقبل و قبلتر در جان مخاطب باقی میماند .
واحد زبان در این متن داستان است. شخصیتها با استدلالهای داستانی با هم حرف میزنند.داستان، در کلام هرکدام، ابزار فهمیدن پیغام است و شخصیتها پیش از وارد شدن به ماجرا، با داستانی کردن احتمالهایی که برای آن ماجرا قائل میشوند، فرضهای خود را بررسی و تجربه میکنند.به محض اینکه اجزا شروع به اندیشه در بارهی چیزی کنند، مانند واقعیتِ تجربه شده آن را اجرا و با ایجاد یک وضعیت فرضی موقعیت ذهنی خود را برای خواننده بازسازی میکنند. شاید این روند، رمزِ داناییِ بزرگنمایی شدهی موجودات این کتاب باشد ــ راویانی که یکسره مونولوگهای حکیمانه و ناصحانه دارند و مخاطب را در دیدن و تجربه کردنِ وقایع با خود همراه میکنند تا جهانِ استعارهها و جانورانِ درونِ راوی را برای او بازی کنند.
کلیله و دمنه افسانه نمیگوید. شبکهی علت و معلولی آن کاملاً منطبق با عقل رئال است و جزء معدود متنهای کهنی است که جهانش تعاریفی نسبی از هر چیز ارائه میکند. واقعیت در کلیله و دمنه در قالب حوادث جادویی بزرگنمایی نمیشود، بلکه در نوع نگاه شخصیتهای محوری گسترش مییابد و افشا میشود. هر چند که بازیگرانِ متنْ حیوانات هستند، ولی مخاطب معمول ِاینگونه روایتگری ، کودکان و نوجوانان نیستند. مخاطبْ خوانندهایست اندیشمند که کافیست نام حیوانات را با اسامی انسانی عوض کند تا پلشتیهای جامعهی کهن را در دل اجتماع انسانی خویش بیابد و ذهن یک انسان باستانی را کشف کند، دغدغههایش را دریابد و کنشهای یک اجتماع را در وضعیتهای موجود در کتاب برای خود دوبارهآفرینی کند. کلیله و دمنه کلینگر و کلیگو نیست، وجه اغراقآمیز مسائل را با بیان موشکافانه به حداقل میرساند و به بیان بهتر، جهانِ خود را با یک فرزانگیِ خردورزانه، از جنبهی عبرتآموزیِ صرف به هستیشناسیای ملموس و مؤثر ارتقا میدهد.
از تقدیر بسیار سخن رانده میشود اما در واقع این اعمال شخصیتهاست که تقدیرشان را رقم میزند. تقدیری که با بررسی اعمال و نتیجهی مورد انتظار، قابل پیشبینی است. شخصیتهاسفید و سیاه نیستند. ظالم یا مظلومِ مطلق نیستد. موجوداتِ کلیله و دمنه اهالی قاف و قصر و خانقاه نیستند. حوزهی زیست و رفتار آنها مفهومی نیست که فقط بشود در تخیل با آن همذاتپنداری کرد. دمنه یک ضد قهرمان واقعی است که تمام نیروهای عقلانی جهان با منطق او مواجه میشود و در استدلال شفاهی از او شکست میخورند، اما واقعیتْ او را در هم میپیچد و عاقبتْ در فضایی تراژیک بهوسیلهی تقدیر تکه پاره اش می کند.
قهرمانها نمایندگانِ ضمیر فعالی هستند که با دیالوگها، که به نوعی گفتگوهایی روانکاوانه هستند، خود را بیان میکنند و مخاطب بهانهای است برای فهماندن پیغام به یک "تو"ی گسترش یافته. مخاطبِ شخصیتها تفکر انسان است و به راحتی میتوان گفت حیواناتی که اکثر داستانهای این کتاب را میسازند انسانیترین وجوه درونی و بیرونی خود ما هستند. خودِ خودِ ما که عناصرِ اکنون هستیم و سلولهای همین حالای دنیایی که ( با خواندن کلیله و دمنه ) گویی گذشت زمان و اعصار ،بین ذهن ما و اجداد کلیله و دمنهایمان فاصلهی زیادی نینداخته است.
و در آخر، همچنان که تلاش ِ یافتنِ نویسندهی کتاب جز گم شدن میان اسناد تاریخی سود دیگری نداشته است، جستجوی راوی و دهان گوینده در درون متن نیز چیزی نیست جز پیوستن به خدعهی سرابی از پی کرشمهی غولی. چنانکه رشتهی روایان و مؤلفان آن را که دنبال کنی در دایرهای میافتی که خطی نامرئی دارد.
- «... و هر که همت در آن بست و سعادت آخرت را مهمل گذاشت همچون آن مرد باشد که از پیشِ شتر مست بگریخت و به ضرورتْ خویشتن در چاهی آویخت و دست در دو شاخ زد که بر بالای چاه رسته بود و پایهایش بر جایی قرار گرفت. در این میان بهتر بنگریست، هر دو پای خود را بر سر چهار مار دید که سر از سوراخ بیرون گذاشته بودند. و نظر در قعر چاه افکند. اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده و افتادن او را انتظار میکرد. به سرِ چاه التفات نمود، موشان سیه و سپید دید که بیخ آن شاخها را دائم بیفتور میبریدند و او در میان این حال و در اثنای این محنت تدبیری میاندیشید و خلاص خود را چارهای میجست. پیش خود زنبورخانهای دید و قدری شهد یافت. چیزی از آن به لب برد. چنان در حلاوت آن مشغول شد که از کارهای خود غافل گشت و نیندیشید که پای او بر سر چهار مار است و نتوان دانست که کدام وقت در حرکت آیند و موشان در بریدن شاخها جدی بلیغ مینمایند و البته فتوری بدیشان راه نمییابد و چندان که شاخها بگسست در کام اژدها قرار خواهد گرفت. و آن لذت حقیر چنین غفلتی عظیم بدو راه داد و حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت تا موشان از بریدن شاخها بپرداختند و بیچاره حریص، در دهانِ اژدها افتاد. پس من دنیا را بدان چاهِ پر آفت و مخافت مانند کردم و موشانِ سیاه و سپید و مداومت ایشان را بر بریدن شاخها، به شب و روز که تعاقب هر دو بر فانی گردانیدن جانوران و تقریب اجالِ ایشان مصروف است. و آن چهار مار را به طبایع، که عماد خلقت آدمی است و هر گاه که یکی از آن در حرکت آید زهری قاتل و مرگی حاضر باشد. و چشیدن شهد و شیرینی را به لذات این جهانی که فایدهی آن اندک است و رنج و تعب آن بسیار و آدمی را بیهوده از کار آخرت باز میدارد و راه نجات بر وی بسته میگرداند و اژدها را به مرجعی که به هیچ تأویل از آن چاره نتواند بود ــ چندانکه شربت مرگ را تجرّع افتد و ضربت.»
آتفه چهارمحالیان
تهیه و تنظیم: مهسا رضایی- ادبیات تبیان