تبیان، دستیار زندگی
از دو روز پیش، چو افتاده كه برای پس فردا در كدام آسایشگاه دور هم جمع شویم. بچه ها هر كدام در تیمی هستند. هر گروه متشكل از هم خرجی هاست. آنهایی كه وقتی دوستشان سرپست نگهبانی ایستاده، غذایش را می گیرند، سفره را حاضر می كنند و...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شب یلدا در کنار آش خورها


از دو روز پیش، چو افتاده كه برای پس فردا در كدام آسایشگاه دور هم جمع شویم. بچه ها هر كدام در تیمی هستند. هر گروه متشكل از هم خرجی هاست. آنهایی كه وقتی دوستشان سرپست نگهبانی ایستاده، غذایش را می گیرند، سفره را حاضر می كنند و تنها همین ساعات است كه وقت دارند كنار هم باشند.

سوز سردی می آید. ابرها آن بالا در هم فرو می روند و آسمان آبی را تیره می كنند، باد می آید. هنوز خورشید لبه كوه های دور دست ننشسته است. هوای بعدازظهر تند، تاریك می شود. امشب همه بچه ها در خوابگاه مخابرات دور هم جمع می شوند. پیش از ظهر بود كه علی برگه مرخصی شهری دوساعته را نشان داد و از در دژبانی زد بیرون. گفت: می رود از مغازه شیرینی و آجیل بخرد. بچه های گروه آنها در آسایشگاه پشتیبانی گرد هم می آیند. این را وقتی گفت كه خوشحال بود از دیدن و خریدن هندوانه در راه برگشت.

جلوی در ایستاده بودم و اسامی ورودی و خروجی ها را یادداشت می كردم. از صبح خیلی ها بیرون رفته بودند و خرید كرده بودند. به آسمان چشم دوختم، هوا بار داشت، منتظر بودم ببارد. دیگر از سوز خبری نبود. سرما دم كرده بود. حسن پور لباسش را جلوی آینه كوچك چسبیده به دیوار گچ و خاك دژبانی مرتب كرد. پاهایش را جداگانه به زمین كوبید، این عادتش بود. كلاهم را سر كردم و شیب یخ زده تپه را بالا رفتم. می خواستم بدانم امشب چند نفر می آیند اتاق ما. سرباز های پایگاه، گونی مرغ و ماهی را روی دوش گذاشته بودند و به سوی پایگاه ها حركت كردند. گفتم: «الان راه می افتید، شب كجا بیتوته می كنید؟» ساك هایشان را پر از شكلات، آجیل و شیرینی كرده بودند و در راه جواب دادند: حلج. نزدیك ترین روستا و پایگاه به حوزه انتظامی زیوه.

خاطرات شب یلدا دوران سربازی مانند لحظه سال تحویل یا دیگر مراسم به یادماندنی و جذاب است، اینجا سربازان هم خانواده اند

ابتدا رفتم اتاق فرماندهی سروگوشی آب بدهم. جناب سروان توی راهرو جلوی پنجره بازداشتگاه با تنها بازداشتیمان صحبت می كرد. پشت گوشش را خاراند و گفت: اینطوری كه نمی شود. خودم هم دوست دارم امشب اینجا نباشی. تا فردا هم كه نمی شود، بفرستیمت دادگاه. خودرو نداریم. خودم می خواهم گشت بزنم. راه افتاد و از كنارم گذشت. هنوز چهار گام برنداشته صدایم كرد: دژبان. برگشتم و پا چسباندم: این بازداشتی توست. خودت گرفته ای. نمی خواهم امشب اینجا باشد. رفت داخل دفترش.

كنج لبم را گزیدم و ماندم با این وضعیت چه كنم. «حجر» جوان كردی بود كه توی بازار مرزی زیاد دعوا راه می انداخت. وقت و بی وقت دنگش می گرفت شر راه بیندازد. امروز صبح كه آوردمش بالا، چهارمین بار بود. برای همین می خواستیم بفرستیمش دادگاه. قدم می زدم و در فكر راه گریز از این وضعیت پیش آمده.

از سالن بیرون زدم كه برف مانند پنبه های زده شده در هوا معلق بود و می رقصید. سنگین می بارید. خوابگاه مخابرات از 50 متری دیده نمی شد. دستكش ها را از جیب درآوردم و تا آسایشگاه مخابرات دویدم.

صدای خش خش بی سیم از پشت در شنیده می شد. در نیم لای اتاق را باز كردم. قیافه بهروز را دیدم كه با چهره ای درهم رفته گوشه موهای روی شقیقه اش را می كشید. چشمش به من افتاد. گوشی در دستش بود و تلاش می كرد لابه لای خش خش بی سیم، صدای گنگی را بشنود. رو به من گفت: پنج نفر از بچه ها صبح به سمت زینی راه افتادند ولی هنوز نرسیده اند. برو به جناب سروان بگو.

در چشم برهم زدنی ورق برگشت. من دویدم تا فرماندهی و سپس فرمان آماده باش و اعزام گروه ویژه. برف می بارید و سنگین تر می بارید. مرغ سكوت بر سر همه خوابگاه ها سایه انداخته بود.

همه بچه ها طبق برنامه ریزیشان گرد هم نشسته بودند. آجیل و شیرینی و در برخی جمع ها، هندوانه وسط بود. همه در انتظار بودند. به ساعت و چرخش تند عقربه ها نگاه می كردیم. ساعت 9 شب بود و جز برف هیچ نبود، یك عدد تخمه لای دندان كسی گیر نكرده بود.

اتاق بی سیم پرصداتر و باخبرتر از همه جا بود. اخبار پایگاه ها، آمار نیروها و گاهی برنامه های شخصی بچه ها خبرهای رایج آنجا بود. اینجا هم سكوت بود. تنها صدای بی سیم چی گروه ویژه ردیابی كه رفته رفته شنیدنش دشوارتر می شد.

ساعت 12 نیمه شب بود و همه منتظر. حوزه و پایگاه ها تنها بوی سكوت و انتظار می شنیدند. از باند وصل به بی سیم صدای خش خشی آمد كه تنها پایگاه كچله، نزدیكترین پایگاه پاسگاه مرزی زینی شنید. با فریاد اعلام كرد: پیدا شد. پیدا شد. انگار سال تحویل شده است. همه یكدیگر را در آغوش می فشردند و بغض می تركاندند. اشك های شوق بی محابا جاری بود. پنج نفر از هم خدمتی ها از مرگ در برف و سرمازدگی رسته بودند. به اتاق خلوت و بی رونق دژبانی رفتم. جعبه شیرینی را باز كردم كه حسن پور گفت: «حجر» با من، امشب نباید به كسی بد بگذرد.

از اتاق بیرون زد. با حجر برگشت و دوستی جدید از او تراشید.

سربازهای اكیپ ردیابی حول و حوش ساعت 2 بامداد، جلوی دژبانی از پشت خودرو پایین پریدند و تا صبح میهمانمان بودند.

***

خاطرات شب یلدا در دوران سربازی مانند لحظه سال تحویل یا دیگر مراسم به یادماندنی و جذاب است، اینجا سربازان هم خانواده اند. فرمانده، پدرخانواده و بقیه برادران هم. از كرسی و نشستن و حافظ خواندن خبری نیست. سربازان آماده باش، امشب را بهانه ای دارند برای بیدار بودن و سرپست حاضر شدن.

هر كدام خاطرات سال قبل را روایت می كنند، از مراسم شهر خودشان.غافل از اینكه یلدا در دوران خدمت سربازی تكرار ناشدنی است. مراسم ویژه خودش را دارد و آدم هایی كه دیگر تكرار نخواهند شد.

ایمان مهدی زاده

شب یلدا – فیلم

یلدا و بلندای قامت شب

صله ارحام

شب مشکین فام

در کنار هم ، از ظلمت یلدا تا سپیده نور

یلدا، آیین اقوام مختلف ایرانی

یلدا، طولانی ترین شب روزگار ما

یلدا در آذربایجان، شیراز و همدان

تاریخچه شب یلدا

غایبین بزرگ شب چله