تبیان، دستیار زندگی
هر متن ادبی ـ منظور من از متن ادبی در این‌جا داستان و رمان است ـ کمابیش، یک اثرِ «اتوبیوگرافیک» است؛ یعنی اثری است که، به نحوی از انحا، وجوهی از شخصیتِ نویسنده در آن سرشته است. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آیا هر متنی «اتوبیوگرافیک» است؟

آیا هر متنی «اتوبیوگرافیک» است؟

هر متن ادبی ـ منظور من از متن ادبی در این‌جا داستان و رمان است ـ کمابیش، یک اثرِ «اتوبیوگرافیک» است؛ یعنی اثری است که، به نحوی از انحا، وجوهی از شخصیتِ نویسنده در آن سرشته است. به عبارتِ دیگر داستان و رمان، قطع‌ِ نظر از«گونه»ی آن، فارغ یا خالی از جنبه‌های «اتوبیوگرافیک» نیست، و اغلب رابطه‌ای میانِ تمامیتِ هستی نویسنده با تمامیتِ هستی اثرِ او وجود دارد. به همین اعتبار می‌توان با استناد به ارکان و آحادِ متونِ ادبی، کمابیش، به حساسیت و قریحه صاحبان و خالقانِ متون ادبی پی برد. در حقیقت آن‌چه ما به آن فعالیتِ زیبایی‌شناختی یک نویسنده می‌گوییم چیزی جز به هم پیوستنِ تأثرات و خاطراتِ پراکنده و تصاویر ذهنی نویسنده در یک ساختارِ ادبی نیست؛ اگرچه ممکن است این تأثرات و خاطرات و تصاویرِ ذهنی به صورتِ غیرمستقیم و آمیخته به تخیلِ نویسنده ارایه شوند؛ یا به گونه‌ای متبلور شوند که نویسنده کوشیده باشد «من» خودش را در اثرش محو کند.

محمد بهارلو

نوشتن برای نویسنده یعنی توجیه کردنِ هستی خود؛ و به تعبیر مارسل پروست خودِ راستینِ نویسنده را، قبل از هرچیز، در آثارش می‌توان کشف کرد. در واقع نمی‌توان نویسنده را جدا از هستی اجتماعی او درک کرد، همان‌طور که نمی‌توان وجوهِ شخصیتِ نویسنده، به ویژه حساسیت و قریحه او، را بدون شکافتنِ آثارش به درستی دریافت. اما هر اثری لزوماَ معرف هستی نویسنده نیست؛ زیرا یک اثر ممکن است صرفاَ محصولِ خیال‌پردازی و ذوقِ زیبایی‌شناختی نویسنده باشد. هر واژه و عبارتی که نویسنده می‌نویسد مبین یک تصویرِ ذهنی است، و این تصویرِ ذهنی، اغلب، به تصاویرِ ذهنی دیگری منتهی می‌شود که ممکن است از آنِ خود نویسنده نباشد، و این روند نزدِ خواننده نیز در موقع خواندنِ متن، کمابیش، وجود دارد. خودِ امر نوشتن یک تجربه است؛ به این معنی که نویسنده در ضمن نوشتن به احساس و عواطف و نتایجی می‌رسد که محصول خود نوشتن یا در امتدادِ نوشتن است. طبعاَ تجربه نوشتن ذوق زیبایی‌شناختی نویسنده را نشان می‌دهد، و این ذوق در هر تجربه، یا در هر اثری، متفاوت است، یا می‌تواند متفاوت باشد. اما نوشتن، چنان‌که اشاره شد، روندی است پیچیده و اغلب پیش‌بینی‌ناپذیر که تأثرات و خاطراتِ پراکنده دور و نزدیک و تصاویر ذهنی نویسنده را منسجم و متشکل می‌کند و به آن‌ها قوام می‌دهد؛ همان کیفیتی که ما به آن «ساختار ادبی» می‌گوییم. در واقع ما داستان می‌گوییم تا از طریقِ آن تأثرات و خاطرات و تصاویر ذهنی خود را با دیگران در میان بگذاریم؛ زیرا هر فردِ انسانی، به طریقِ اولی اگر نویسنده باشد، از نقل یا تبادلِ خاطراتِ خود احساس آرامش یا تعادل می‌کند. نقل خاطره، به عنوانِ گونه‌ای روایت، معمولاً با نوعی «لذت» همراه است، لذتِ روایت کردن، که معمولاً در نزدِ نویسندگان لذتی فردِ اعلا است؛ همان لذتی که از آن به «لذتِ متن» تعبیر می‌کنند.

داستان یا رمان محصولِ یک الزام درونی است؛ محصولِ حرکتِ تخیلِ نویسنده و بازی معنا در متن است. در حقیقت نویسنده با ساختن و پرداختن یک اثر ادبی از وسوسه و تنهایی خود می‌کاهد، یا بر وسوسه و تنهایی خود غلبه می‌کند، تا به نحوی تسلا و تسکین پیدا کند. نویسنده با بازگو کردنِ یک داستان، قبل از هر چیز، قصد دارد تا بر هول و تشویش درونی خود فایق آید. نخستین شنونده یک داستان نویسنده آن داستان است. در واقع نویسنده قبل از هر خواننده‌ای برای خودش داستان می‌گوید؛ قصد دارد تا خودش را سرگرم و ارضا کند. اما اثر ادبی، در اغلب موارد، خود را به نویسنده‌اش تحمیل می‌کند؛ قطع‌ نظر از این‌که خواننده، جامعه، آن را طلبیده یا نطلبیده باشد. به یک معنا می‌توانیم بگوییم که اثرِ ادبی نیاز به آفرینشِ اثرِ ادبی را برآورده می‌کند، و به همین دلیل نویسنده آن را خلق می‌کند؛ بدون توجه به این که مردم آن را تأیید یا محکوم کنند. نویسنده، قبل از آن که برای کسی بنویسد، نیاز به نوشتن را در خود احساس می‌کند تا به جهانِ تخیلاتِ خودش شکل ببخشد. به تعبیر کافکا نوشتن بیرون جهیدن از صفِ مردگان است؛ زیرا گفتار متعلق به زنده‌ها و سکوت از آن مردگان است. نوشتن، حدّ وسطِ گفتار و سکوت، نوعی مردن و زاده شدن است.

داستان یا رمان محصولِ یک الزام درونی است؛ محصولِ حرکتِ تخیلِ نویسنده و بازی معنا در متن است. در حقیقت نویسنده با ساختن و پرداختن یک اثر ادبی از وسوسه و تنهایی خود می‌کاهد، یا بر وسوسه و تنهایی خود غلبه می‌کند، تا به نحوی تسلا و تسکین پیدا کند.

در زمانِ نوشتن خواننده غایب است و در زمانِ خواندن نویسنده. نویسنده خود را در اثرش کشف می‌کند و خواننده با خواندنِ متن نویسنده ـ دست کم خالقِ متن ـ را می‌شناسد. به عبارتِ دیگر معنای یک متن را فقط خالقِ آن تعیین نمی‌کند بلکه خواننده نیز نقشی در ایجاد آن معنا دارد. در عین حال هر متنی موجودیتی مبهم در ذهنِ خواننده دارد؛ زیرا هر متنی، چنان‌که اشاره کردیم، به دریای بی‌پایانِ متن‌های پیشین باز می‌گردد. اما متن ـ داستان یا رمان ـ از قصد مؤلف آزاد است، و همواره نیتِ مؤلف آن چیزی نیست که در متن منعکس شده است. ما برای آن‌که یک متنِ ادبی را به درستی بشناسیم ناچاریم به «ناخودآگاهِ متن» نیز توجه کنیم؛ یعنی به آن‌چه صریحاً گفته نشده (not said) و لاجرم واپس زده شده است. دامنه «ناخودآگاهِ متن» خیلی بیش‌تر از آن ناگفته‌هایی است که نویسنده از نقل‌شان اجباراً صرف‌نظر می‌کند، و نفی‌شان به ضرورت‌های نشر یا «سانسور» مربوط می‌شوند. «ناخودآگاهی متن»، چنان‌که ژاک دریدا اشاره می‌کند، معطوف به مفهوم ناخودآگاهی کیفیتِ خلقِ اثرِ ادبی است، و منظور از آن این است که متن همواره تمام و کمال فهمیده نمی‌شود، چون دارای معنای نهایی و قطعی نیست، و معنا مدام در آن به تأخیر می‌افتد. اما این «ناخودآگاهی متن» به هیچ‌رو به معنای «بی معنایی متن» نیست؛ زیرا ارتباط دشوار و دیرفهم گونه‌ای ارتباط و فهم است که در ناخودآگاهِ ما، درمقامِ خواننده، حس می‌شود.

اثر ادبی، به رغم این‌که محصولِ خلاقِ نویسنده است، همواره ذاتِ نویسنده را بیان نمی‌کند، یعنی ما از طریقِ مطالعه آن مستقیماً به شخصیتِ نویسنده دست پیدا نمی‌کنیم. در یک متن نویسنده، یا مؤلف، به تعبیر طرف‌دارانِ اصالت ساختار، مرده است، و سخن ادبی بازگوکننده حقیقت نیست. درکِ این‌که نویسنده چه گونه عناصرِ داستانِ خود را با یک دیگر ترکیب می‌کند و در متنِ داستان گسترش می‌دهد به هیچ‌رو سهل و ساده نیست. چه بسا نویسنده آدم‌هایی را در اثر خود بپردازد یا تجربه‌ای را نقل کند که محصولِ حافظه «پیشینی» و «خودآگاهی » او نباشد. نویسنده وقتی دارد به چیزی، به آدمی‌ یا شیئ، نگاه می‌کند بی‌آن که خود بداند دارد آن را می‌نویسد، در ذهن خودش می‌نویسد، و بعدها، ماه‌ها یا سال‌ها بعد، ممکن است آن را به روی کاغذ بیاورد یا نیاورد، یا تغییرش بدهد؛ چه به علتِ الزام ادبی و چه به علتِ فراموشی که، اغلب، برای یک نویسنده زاینده تخیل است. نگاه کردن، از منظرِ نویسنده، مثلِ نوشتنِ روایتِ اولِ یک نوشته است؛ فقط ممکن است در این روایت به زبان و سبک اندیشیده نشود، یا آن چه در معرضِ نگاهِ نویسنده قرار می‌گیرد به «ناخودآگاهِ » ذهن او رانده شود.

چنان‌که می‌دانیم سبک، یا طرز نگارش، وجودِ مستقلی کمابیش از معنی است. سبک، ابتدا، یعنی چگونگی بیانِ مطلب و ترتیب و توالی مضامین و معانی، و مسایلی که برای بهتر فهماندنِ مقصود و تأثیرِ بیش‌تر در ذهنِ خواننده به کارمی‌رود، از قبیلِ آوردنِ اوصافِ خاص و تشبیهات و استعارات و نظایر این‌ها؛ و دوم، یعنی نکته‌های صرفی و نحوی و آن‌چه در اصطلاح فارسی به آن «فصاحت» گفته می‌شود. آن چه ادبیات را از زبان روزمره یا زبانِ عملی (practical language) متمایز می‌سازد کیفیتِ «ساخته شده»ی آن است. زبانِ نویسنده به سختی از شخصیتِ او قابل تفکیک است، اما ساختارِ زبان در یک متن ادبی، داستان یا رمان، «واقعیتِ» جدیدی را تولید می‌کند، و این واقعیتِ جدید همان روایتِ نوشته شده نویسنده است که، به مقدارِ فراوان، ارزشِ زیبایی‌شناختی متن را نیز تعیین می‌کند.

بنابراین سبک نیز، اگر‌چه مانند نشانه‌ها و نماد‌ها در یک داستان یا رمان معطوف به مصادیق واقعی نیست، امتیاز یا مشخصه بارزِ نویسنده است. آن‌چه از آن در ادبیات به «سبک‌شناسی» تعبیر می‌کنند یکی از شاخص‌های مهم و تعیین کننده‌ای است که قابلیت، در حقیقت «شخصیت ادبی»، نویسنده را به دست می‌دهد. طبعاً استعداد و قابلیت ادبی نویسنده، که به مقدار فراوان در سبکِ نویسنده متبلور می‌شود، از شخصیتِ او جدا نیست؛ زیرا سبک رفتارِ هنرمندانه نویسنده را نسبت به «زبانِ عمومی»، یعنی زبانِ زنده جاری در دهانِ مردم، نشان می‌دهد. سبک، چنان‌که مارسل پروست تأکید کرده است، «یک کیفیتِ دید است»، و آن‌چه زبان‌شناس‌ها از آن به «جامعه‌شناسی زبان» تعبیر می‌کنند در ارتباط با سبک قابلِ تأویل است. در واقع سبک هم یک کیفیتِ فردی، مربوط به فردِ نویسنده، است و هم یک کیفیتِ عمومی، که روشِ نویسندگی خاص یک دوره را مشخص می‌کند. برای نمونه می‌توان به سبکِ نویسندگانِ نسل اول ما ـ جمال‌زاده وهدایت و علوی و چوبک ـ اشاره کرد که، به رغم برخوردار بودن از امتیازهای فردی، سبک‌شان دارای ویژگی‌های عمومی، یا مشترکات عام، نیز هست که در عین حال نماینده روحِ زمانه آن‌ها است.

اگر گوستاو فلوبر در پاسخِ پرسشِ رمان‌نویس کیست می‌نویسد: رمان‌نویس آن کسی است که می‌خواهد در پس اثر خود ناپدید شود، در واقع، منظورش این است که رمان‌نویس باید صرفاً از نیروی تخیلِ خودش مایه بگیرد، زیرا او سخن‌گوی هیچ کس نیست. به اعتبار کلام فلوبر شاید بتوان این نتیجه را گرفت که داستان، یا رمان، در واقع چون «ماسکی» است که نویسنده به چهره خود می‌زند تا عملاً چهره واقعی یا حقیقی‌اش را بپوشاند. به این معنا اثرِ نویسنده، دستِ بالا، فقط چهره نویسنده، به عنوان نویسنده، را می‌شناساند و نه چهره واقعی شخصیتی که از سرِ ذوق‌ورزی آن اثر را نوشته است. اما ما داستان‌ها و رمان‌هایی را می‌شناسیم که گاه نویسنده در آن‌ها، مستقیماً به عنوان نویسنده، حضور دارد یا مداخله می‌کند؛ همان چیزی که گاهی در«نوعِ» ادبیِ موسوم به «فرا داستان» می‌توان دید. بعضی از داستان‌ها یا رمان‌ها نیز محصول «عقیده»ی نویسنده‌اند، و اندیشه‌های سیاسی را به صورت رمان ارایه یا تبلیغ می‌کنند. بعضی از داستان‌ها یا رمان‌ها نیز پیش‌گویانه هستند، مانند آثار فرانتس کافکا که اغلب منتقدان معتقدند که جامعه «توتالیتر» را نقد می‌کنند. اما، به رغم آن‌چه معمولاً گفته می‌شود، داستان یا رمان بازتابِ «عینی» واقعیتِ زندگی روزمره نیست، بلکه شکلِ خاصی، یا در واقع یک شکلِ «ذهنی»، از بازتابِ واقعیت است. به عبارت دیگر نویسنده چیزی را می‌نویسد که در ذهن او اتفاق می‌افتد نه آن چیزی که در عالم واقع می‌توان دید. اگر با این برداشت موافق باشیم باید بپذیریم که همه مفهوم ادبیات در شگرد‌های ادبی خلاصه می‌شود؛ زیرا ادبیات در شیوه خود پدیدارمی‌شود. هرچه‌قدر این شگردها اصیل و نو باشند، طبعاً اثرِ ادبی واجدِ ارزش زیبایی شناختی بیش‌تری است. به عبارتِ دیگر ارزشِ داستان یا رمان، قطع نظر از این که تا چه حد «اتوبیوگرافیک» باشد، در آشکار ساختنِ آن جنبه‌هایی از ذاتِ انسان و هستی او است که تا پیش از آن ناشناخته بوده است. در حقیقت نویسنده باید، به صرافت طبع، از آن‌چه در عمق وجودِ آدم‌ها است، یا در عمقِ وجودِ خودِ او است، پرده بردارد. این پرده برداشتن، یا پرده دریدن، موقعی واقعاً ارزش‌مند است که ارایه آن نه به صورت «پاسخ» بلکه به صورت «پرسش» باشد؛ پرسشی که با شگردی اصیل و بدیع در متنِ اثرِ ادبی سرشته شده باشد.

محمد بهارلو

تهیه و تنظیم: مهسا رضایی - ادبیات