بازی خطرناک
توی حیاط مدرسه سمیه و فاطمه یه گوشهای وایستاده بودن و داشتن با همدیگه حرف میزدن كه سمیه گفت بیا با هم قطاربازی كنیم. فاطمه كه یه كم تعجب كرده بود گفت كه آخه چطوری، ما كه دو نفر بیشتر نیستیم؟
سمیه بهش گفت كه دو نفری هم می شه بازی كرد و خیلی هم بازی خوبیه. بعدش از جاش بلند شد و به فاطمه گفت كه بیاد و پشت لباس اونو محكم و دو دستی بگیره.
فاطمه اینكارو كرد و دوتایی مشغول بازی شدن و هی گفتن «چی چی هوهو چیچی هوهو» و تكون تكون خوردن، اونا اینقدر حواسشون به بازی بود كه متوجه نمیشدن چقدر تند و با شتاب دارن تكون میخورن، بازی میكردن و میخندیدن.
«عقب،جلو،عقب،جلو ،عقب،جلو»
اما یه دفعه پای فاطمه لیز خورد و افتاد روی زمین و سرش خورد كف حیاط؟!.
سمیه هم از اینوری افتاد و پاش درد گرفت. فاطمه كه خیلی دردش گرفته بود شروع كرد به گریه كردن. خانم ناظم كه توی حیاط مدرسه بود اومد پیش بچهها و گفت: «چه اتفاقی افتاده، چی شده، چرا گریه میكنی؟» سمیه كه حسابی ترسیده بود همه ماجرارو تعریف كرد.
خانم ناظم وقتی متوجه شد كه چی شده و فاطمه با سر خورده زمین فوری اونارو برد توی دفتر مدرسه و نشوند روی صندلی و ازشون خواست كه استراحت كنن و بعد یه كمی آب به هر دوشون داد و هی میپرسید كه حالتون خوبه؟ جایی تون درد نمیكنه؟ فاطمهجون حالت خوبه؟ سرگیجه نداری؟ و از سمیه هم یه چیزایی پرسید، معلوم بود كه خانم ناظم خیلی نگران بچههاس. چند دقیقهای كه گذشت و حال هردوشون بهتر شد، خانم كنارشون نشست و گفت كه خدارو شكر كنیم كه اتفاق بدی نیفتاد، آخه دخترای من چرا مواظب نیستید، این چه جور بازی كردنه؟ اگه اتفاقی براتون میافتاد چیكار میكردیم؟ این همه من می گم بچهها مواظب هم باشید توجه نمی كنید؟
حالا بازم خدارو شكر كه به خیر گذشت، بلند شید برید سر كلاستون.

سمیه كه به فاطمه گفته بود بیاد با هم قطاربازی كنن خودش رو مقصر میدونست، واسه همین خیلی ناراحت بود و میخواست یه جوری از فاطمه دلجویی كنه اما انگار اون یه كوچولو باهاش قهر كرده بود برای همین وقتی زنگ بعدی خورد پیش خانم ناظم رفت و بهش گفت اما خانم براش توضیح داد كه هردوشون به یه اندازه تقصیر داشتن و بعد فاطمه رو هم صدا زد و گفت: «ببینید بچهها توی این اتفاقی كه افتاد هر دوتاتون مقصر هستید. شماها باید خیلی مواظب هم باشید و حالا هم به من قول بدید كه دیگه بازی خطرناک نكنید» بعدش دست هر دوشون رو گرفت و گفت كه حالا با هم دست بدید و آشتی كنید و دیگه هم از این كارا نكنید كه من اینقدر نگران بشم، آفرین به دخترای گل من.»
سمیه و فاطمه همدیگه رو نگاه كردن و لبخند زدن و هر دو با هم گفتن:
«خانم اجازه، دیگه كار خطرناک نمیكنیم.»
رضا بداقی_چاردیواری
تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار
مطالب مرتبط
ماجرای پسری كه همیشه تلویزیون می دید
تصمیم مینا کوچولو برای زود خوابیدن
