خر دردمند و گرگ نعلبند !

روزی یک مرد روستایی کوله باری روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان و راه دور و ناهموار بود که در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از این که روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود. روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان رها کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که “یک عمر برای این بی انصافها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شدهام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند”. خر با حسرت به این طرف و آن طرف نگاه می کرد که یک وقت دید راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.
گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و زوزهای از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد ”هر چند اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به کار می بردم و شاید زورم به گرگ میرسید ولی حالا هم نباید نا امید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار میکند برای هر گرفتاری چارهای پیدا میشود”. نقشهای را کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما نمی توانست قدم از قدم بردارد. همین که گرگ به او نزدیک شد، خر گفت: ”ای سالار درندگان، سلام”.
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت: ”سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟” خر گفت: “نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را میگویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمیآید، نه فرار، نه جفتک، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم”.
گرگ پرسید:”خواهش؟ چه خواهشی؟” خر گفت: ”ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همان طور که جان آدم برای خودش شیرین است! البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست.
من هم راضیام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشدهام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد میلرزد و زورکی خودم را نگاهداشتهام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا میروم. در عوض من هم یک خوبی به تو میکنم و چیزی را که نمیدانی و خبر نداری به تو میدهم که با آن بتوانی صد خر دیگر هم بخری.”

گرگ گفت: ”خواهشت را قبول میکنم ولی آن چیزی که میگویی کجاست؟ خر را با پول میخرند نه با حرف”.
خر گفت: ”صحیح است من هم طلای خالص به تو میدهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویلهام را با کاشی فرش میکرد، توبرهام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر میدوخت و به جای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من میداد.
گوشت من هم خیلی شیرین است حالا میخوری و میبینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعلهای دست و پای مرا هم از طلای خالص میساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پروردهای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی میتوانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!”
همان طور که آدمها به طمع مال و منال گرفتار میشوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همین که به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت: ”عجب خری هستی!”
خر گفت: ”عجب که ندارد، ولی می بینی که هر دیوانهای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!”
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید: ”ای سرور عزیز، این چه حالی است؛ دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟”
گرگ گفت: ”شکارچی تیرانداز؟! من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.” روباه گفت: ”خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟”
گرگ گفت:”هیچ، آمدم شغلم را تغییر بدهم که این طور شد، کار من سلاخی و قصابی بود ،زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!”.
ارسالی از baharnarenj
نتیجه اخلاقی این داستان:
ما خنده را بر لبان شما هدیه کردیم، حالا شما نتیجهی اخلاقی که از این داستان میگیرید را برای ما و دیگر بچههای باشگاه بنویسید.
باشگاه کاربران تبیان