تبیان، دستیار زندگی
پیرمرد گفت: «مشکل همین جاست. اگر می دانستم که فوری تلاش می کردم و شاعر می شدم ولی بالاخره راهش را پیدا می کنم. راستش را بخواهی، من مدت هاست که دارم به این موضوع فکر می کنم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دیوان پیرمرد

دیوان پیرمرد

در قسمت قبل خواندید در زمان های قدیم زن و شوهر پیر فقیری زندگی می کردند. مرد از همان جوانی به زنش قول داده بود که زندگی مرفهی برای همسرش فراهم کند ولی حتی نتوانست یک زندگی معمولی برای همسرش فراهم کند. یک روز همسر پیر به همسرش گفت: می خواهم مانند دیگر شعرا در مدح شاه شعر بگویم. پیرزن با تعجب به همسرش نگاه کرد و گفت:چگونه؟!

پیرمرد گفت: «مشکل همین جاست. اگر می دانستم که فوری تلاش می کردم و شاعر می شدم ولی بالاخره راهش را پیدا می کنم. راستش را بخواهی، من مدت هاست که دارم به این موضوع فکر می کنم. به راه حل هایی هم رسیده ام. مدت هاست که سعی می کنم یک شعر درست و حسابی در مدح شاه بگویم ولی نمی توانم. کار سختی است. بی خودی نیست که شاه به شاعران طلا می دهد. شاعری کار سختی است. حتی از باربردن و کندن زمین هم سخت تر است. خیلی سخت تر است!»

پیرزن گفت: «همین که به این نتیجه رسیده ای که شعر گفتن مشکل است، خودش موفقیت بزرگی است. ادامه بده به تلاشت!»

لحن پیرزن تمسخر آمیز بود و به پیرمرد برخورد. او با ناراحتی گفت: «حالا مسخره ام کن، وقتی شاعر شدم و شعر گفتم، آن وقت من تو را مسخره می کنم. خیال نکن که من فقط به همین نتیجه که شعر گفتن مشکل است رسیده ام، شعرهایی هم گفته ام اما آن ها را مخفی کرده ام. به هیچ کس هم نشان نمی دهم. چون هنوز دارم الفبای شعر را یاد می گیرم و تا سرودن شعر راستکی، راه درازی در پیش دارم!»

پیرزن گفت: «خوب است. خوشحالم که راه افتاده ای! ولی یادت باشد که شعر گفتن به این آسانی ها نیست. اگر قرار بود که هر کسی بتواند شعر بگوید، آن وقت دنیا پر از شاعر می شد و اصلاً شاعری هم چیز بی ارزشی می شد و کسی هم به کسی جایزه نمی داد. فرض کن مثلاً، هزار تا حافظ داشتیم و سه هزار تا فردوسی و ده هزار تا سعدی و...»

پیرزن حرفش را ادامه نداد. چون پیرمرد حرف او را برید و گفت: «با همه اینها، من نقشه ای دارم. نقشه ای که به زودی از من یک شاعر می سازد. به زودی حاصل تلاشم را خواهی دید. تلاشم بی نتیجه نخواهد بود. مطمئن باش!»

پیرزن با تعجب پرسید: «نقشه؟ چه نقشه ای؟ نکند می خواهی از شعر شاعران دیگر رونویسی کنی و الکی بگویی که خودت آن شعرها را گفته ای!»

پیرمرد بلند شد و گفت: «به گمانم تو عقلت را از دست داده ای. پرت وپلا می گویی و لیچار می بافی. مرد، پاشو فکر نان کن که خربزه آب است!»

پیرمرد توی دلش گفت: «عجب ضرب المثل مزخرفی! خربزه که بهتر از نان است. کاش الان به جای نان در طبق، چند تا خربزه داشتیم! خربزه کجایش آب است؟ از نان بهتر است.»

چند روز بعد از آن روزی که پیرمرد گفت نقشه ای دارد، اتفاق عجیبی افتاد. پیرزن صبح زود، متوجه شد که شوهرش شال و کلاه کرده است و گویا قصد دارد به سفری طولانی برود. با تعجب پرسید: «خیرباشد، مرد! ان شاا... به کدام دیار، سفر می کنی؟ با این شال و کلاهی که تو... .»

دیوان پیرمرد

پیرمرد حرف پیرزن را برید و گفت: «خیر است، همسر عزیزم!»

پیرزن با تعجب بیشتری شوهرش را نگاه کرد، سابقه نداشت که شوهرش به او همسر عزیزم بگوید. پیرمرد ادامه داد: «می خواهم به شهر بروم. به دربار شاه، می روم تا دیوان شعرهایم را بر او عرضه کنم!»

پیرزن خندید، اما در خنده اش نوعی نگرانی موج می زد. او در دلش گفت: «نکند پیرمرد، راستی راستی دیوانه شده باشد!» برای همین خطاب به شوهرش گفت: «چه شده مرد؟ بالاخره زد به سرت و دیوانه شدی؟ کدام شعر؟ کدام دیوان؟ مگر تو شعر هم گفته ای، آن هم به اندازه یک دیوان!»

پیرمرد گفت: «همین دیگر! تو همیشه شوهرت را دست کم می گیری. مگر آن هایی که شعر می گویند و دیوان، پشت دیوان، پیش شاه می برند، چه چیزی از من پیرمرد، بیشتر دارند؟ عقلشان بیشتر از من است یا تجربه شان؟ یا خونشان، رنگین تر از خون من است؟! تو شب ها چنان خوابت سنگین است و مشغول خروپف کردنی که اصلاً نمی فهمی در اطرافت چه می گذرد. من روزها و شب هاست که دارم شعر می گویم. مثلاً همین دیشب تا صبح بیدار بودم و داشتم دیوانم را پاکنویس می کردم. شعر من خیلی طولانی و زیاد است. فکر می کنم از دیوان حافظ و سعدی هم کلفت تر باشد، شاید به اندازه دیوان مولوی بشود. تمام دیوان من فقط یک شعر است. یک شعر خیلی بلند! و این در عالم شعر و شاعری یک کار تازه و بدیع است. بیش از هزار بیت است!»

پیرزن پوزخندی زد و نگاهی عاقل اندرسفیه به شوهرش کرد و گفت: «به حق چیزهای ندیده و نشنیده خوب بگو ببینم حالا که معجزه ای اتفاق افتاده و تو چند شبه شاعر شده ای و یک شبه، راه صد ساله رفته ای چه جور شعری سروده ای؟ آیا می شود فقط چند بیتی از آن هزار بیت را برای من بخوانی؟»

پیرمرد محکم گفت: «نه! نمی شود. چرا باید بشود؟ در شعر دراز من رازی هست که نباید پیش از شاه، کسی از آن سر در آورد. شعری که رازی بزرگ در خود دارد، شایسته نیست که قبل از شاه کسی آن را بخواند. نظیر شعر مرا تاکنون، هیچ شاعر توانایی در هیچ قرنی نسروده است. نام من در تاریخ ادبیات فارسی، به نام پدر این گونه شعرها ثبت خواهد شد!»

پیرزن گفت: «عجب! عجب! پس اقلاً بگو که نام دیوانت را چه گذاشته ای؟ این که دیگر جزو اسرار نیست!»

ادامه دارد....

هفت اورنگ جامی

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

مطالب مرتبط

عربی که شترش گم شده بود

بیمار پیر

محکوم به مرگ

خرس و خیک

گوش های حاکم

حکیم دانا و مرد غمگین

حکایت حاجی و جن

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.