تبیان، دستیار زندگی
در زمان های قدیم، زن و شوهری پیری، زندگی می کردند که در فقر و تنگدستی به سر می بردند. زن بیچاره از زمان جوانی، تا یادش می آمد، از شوهرش شنیده بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شعر تازه

شعر تازه

در زمان های قدیم، زن و شوهری پیری، زندگی می کردند که در فقر و تنگدستی به سر می بردند. زن بیچاره از زمان جوانی، تا یادش می آمد، از شوهرش شنیده بود که می گفت: «غصّه نخور، زن! به زودی ثروتمند می شویم!» و مرد بیچاره از وقتی که یادش می آمد. کار کرده بود و به هر دری زده بود و هر کاری که توانسته بود، کرده بود که پولدار بشود ولی نتوانسته بود حتی یک زندگی معمولی برای خودش و همسرش رو به راه کند. او در تمام زندگی اش فقط توانسته بود یک زندگی فقیرانه برای خود و همسرش تدارک ببیند. نانی بخور و نمیر. با این حال، این مرد هیچ وقت ناامید نمی شد و همیشه می گفت: «بالاخره روزی ثروتمند می شوم!»

پیرمرد قصّه ما به راستی آرزو داشت که یک زندگی خوب برای خود و همسرش دست و پا کند؛ حتی اگر برای یک ماه آخر عمرشان باشد. او از دوران جوانی این آرزو را با خود داشت و حالا هم که پیر شده بود، دست از این آرزو برنمی داشت. شب ها، نان و پنیر می خورد و به همسر پیرش وعده و وعیدهای گوناگون می داد، که چنین و چنان خواهم کرد. خانه ای بزرگ خواهم ساخت. لباس های فاخر و رنگارنگ و تازه خواهم خرید و... .

روزی از روزها که پیرمرد، باز هم طبق معمول، داشت حرف از رفاه و آسایش در آینده ای دور می زد، کاسه صبر همسرش، لبریز شد و با ناراحتی سر شوهرش فریاد زد: «بس کن پیرمرد خیالباف! دیگر از این حرف های صد تا یک غازت خسته شده ام. از وقتی که به یاد دارم تو گفته ای که به زودی پولدار می شوی و چنین و چنان می کنی. پس کو؟ مگر مجبوری خیالبافی کنی؟ و از این حرف ها بزنی؟ من که از این زندگی شکایتی ندارم. بالاخره نان بخور و نمیری داریم و زندگی مان را می گذرانیم. خدا را شکر که تا حالا محتاج مرد و نامرد نشده ایم و خدا را شکر که بیمار نیستیم و تندرستیم. تو فقط نان شبمان را در بیاور، بقیه پیشکش!»

پیرمرد گفت: «نه! من کسی نیستم که از حرفم برگردم. حرف مرد یکی است. وقتی گفته ام روزی پولدار خواهم شد، یعنی حتماً خواهم شد. من از پا نمی نشینم. باز هم برای پولدار شدن تلاش می کنم. باید به آن قولی که در جوانی ام به تو داده ام عمل کنم. حتی اگر یک روز از عمرم مانده باشد، به قولم عمل می کنم!»

پیرزن پوزخندی زد و گفت: «چگونه؟ نکند سر پیری، می خواهی بروی راهزنی پیشه کنی؟! و یا شاید نقشه گنجی پیدا کرده ای!»

پیرمرد خندید و گفت: «نه بابا. من آن موقع که جوان بودم و قوی بنیه، سراغ راهزنی و دزدی و این جور کارها نرفتم. حالا انتظار داری که بروم و راهزن بشوم؟ نه! این جور پول ها به درد من نمی خورد. نقشه گنج هم پیدا نکرده ام. من از این اقبال و شانس هایی که بعضی ها دارند، ندارم. اگر شانس و اقبال داشتم که حالا وضعمان این نبود از آن گذشته، ما یک عمر، نان حلال خورده ایم و منت کسی را نپذیرفته ایم. حتی منت حاتم طایی را. به قول شاعر.

هر که نان از عمل خویش خورد/ منت حاتم طایی نبرد!»

پیرزن پرسید: «خوب، پس می خواهی در این سن و سال پیری و از کار افتادگی چه کار کنی؟ قوم و خویش ثروتمند هم که نداری تا بمیرند و ارث بادآورده ای به تو برسد!»

پیرمرد کمی فکر کرد و سپس گفت: «من شنیده ام که بعضی از شاعران معروف در مدح شاه شعری سروده اند و آن را به خدمت شاه به دربار برده اند و جایزه ای خوب و نفیس و قابل توجه از دست شاه گرفته اند! کاش من هم یک شاعر معروف بودم و می توانستم یک شب یک شعر بلند در مدح شاه بگویم، فردا صبح ببرم پیش شاه و یک کیسه پر از سکه طلا بگیرم و برگردم. فقط کافی بود که یک شب تا صبح بنشینم و دویست- سیصد بیت شعر بسرایم و صبح بعد از طلوع آفتاب عالمتاب به خدمت شاه برسم و شعرم را برایش بخوانم. شاه هم شعرم را بشنود و کف بزند و بگوید: «به به! آفرین! احسنت! گل گفتی و در سفتی! عجب شعر شیوایی! و بعد هم دستور بدهد بیشتر از همه شاعران به من جایزه بدهند. شاه آن قدر از شعرم خوشش بیاید که بگوید دهان این شاعر را با سکه های طلا پر کنید!»

پیرزن پوزخند دیگری زد و گفت: «شتر در خواب ببند پنبه دانه/ گهی لپ لپ خورد، گه دانه دانه! ای پیرمرد خیالباف. گیرم که این طور باشد و شاعران جایزه های خوب و قابل توجهی از دست شاه بگیرند. این به تو چه ربطی دارد؟ تو نه سرپیازی، نه ته پیازی، تو که شاعر نیستی. تازه اگر به فرض محال هم بودی، از نوع معروف و مرغوبش نبودی. از آن شاعران بودی که درباره چیزهای چرت و پرت شعر می گویند و مردم به آن شعرها می گویند: شرو ور!»

پیرمرد گفت: «من که نگفتم شاعرم. گفتم ای کاش شاعر بودم!»

پیرزن گفت: «به قول قدیمی ها، کاش را کاشتیم، در نیامد. با گفتن ای کاش و اگر گفتن خیلی شغل ها را می توان به دست آورد؛ اما فقط در رویا و خیال. باز به قول قدیمی ها: در اگر نتوان نشست!»

پیرمرد گفت: «زن، تو هم که بلدی همه اش آیه یاس بخوانی و پشت سر هم ضرب المثل های ناامید کننده بگویی! درست است که من شاعر نیستم و اگر هم بودم، به قول تو از نوع معروفش نبودم. ولی این طوری که نمی شود! می شود؟»

شعر تازه

پیرزن با تعجب پرسید: «چه می گویی؟ زده به سرت؟ منظورت چیست؟»

پیرمرد گفت: «منظورم این است که نباید دست روی دست گذاشت و هیچ کاری نکرد. شاید اگر من تلاش بکنم، بتوانم شاعر بشوم، حالا نه از نوع معروف و مرغوبش؛ بالاخره باید راهی داشته باشد! شاعرها که از شکم مادرشان شاعر به دنیا نمی آیند!»

پیرزن گفت: «اتفاقاً تو اشتباه می کنی. شاعر از شکم مادرشان به دنیا می آیند. شاعری یک استعداد خدادادی است. همین جوری نیست که هر کس دلش خواست شاعر بشود. شاعری هم مثل داشتن صدای خوب است. اگر کسی صدای بد و نکره ای داشته باشد و تصمیم بگیرد که خواننده بزرگی بشود، آیا می تواند؟ نمی تواند! حتماً باید صدایش به طور خداددادی خوب باشد!»

پیرمرد گفت: «من این حرف ها را نمی فهمم. من عقیده دارم که آدم، با سعی و تلاش می تواند هر کاری که دلش خواست بکند. اتفاقاً من تصمیم گرفته ام که شاعر بشوم. فقط باید کمی تلاش کنم!»

پیرزن با تعجب نگاهی به شوهر پیرش انداخت و پرسید: «تلاش برای شاعر شدن یعنی چه؟ یعنی چه کار باید کرد تا شاعر شد؟»

ادامه دارد....

هفت اورنگ جامی

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

مطالب مرتبط

عربی که شترش گم شده بود

بیمار پیر

محکوم به مرگ

خرس و خیک

گوش های حاکم

حکیم دانا و مرد غمگین

حکایت حاجی و جن

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.