هرگز کوچولوها را دست کم نگیر
یک روز بسیار گرم تابستانی بود. خورشید در وسط آسمان به شدت می تابید. شیر بزرگی زیر سایه ی درختی تنومند نشسته بود و گه گاه چرت می زد. حوالی آن درخت سوراخ کوچکی بود که در آن موشی زندگی می کرد. هر وقت شیر به خواب می رفت، موش کوچولو از سوراخ بیرون می آمد و برای خودش مشغول بازی و شیطنت می شد.
موش کوچولو که از قدرت شیر بزرگ بی خبر بود، با خودش فکر کرد دور و بر شیر کمی بازی کند تا او را بیدار کند. آقا موشه می خواست با این کار کمی تفریح کند.
متاسفانه، آقای شیر با پنجه های قدرتمندش آقا موش را گرفت و می خواست او را بکشد. آقا موشه خیلی ترسید و از آقا شیره خواهش کرد او را نکشد و به او قول داد که حتماً یک روز که آقا شیر به کمکش احتیاج داشت به او کمک کند.
شیر از شنیدن حرف های موش خنده اش گرفت با خودش گفت چطور یک موش به این کوچکی می تواند به من کمک کند.
اما روزی از روزها، شیر قصه ی ما توی دردسر بزرگی افتاد. او در توری افتاد که شکارچی آن را در زیر یک درخت پنهان کرده بود. شیر خیلی ترسید و شروع به غرش کرد.
آقا موشه با شنیدن صدای غرش آقا شیر از سوراخش بیرون آمد و به سمت صدا دوید. امروز روز جبران لطف آقا شیره بود. بنابراین آقا موشه فوراً طناب را جوید و آن را پاره کرد و آقا شیره را نجات داد.
یادتان باشد که لطف و بخشش هرگز بدون جبران نمی ماند.
ترجمه و تنظیم:نعیمه درویشی
مطالب مرتبط