یه جفت كفش قرمز
كفشدوزک كوچولو كه از چرخیدن و بالا و پایین پریدن تو جنگل خسته شده بود و پاهاش به جیر جیر افتاده بود، كنار رودخونه نشست و كفشهاشو در آورد تا پاهاش یه نفس تازهای بكشه و دوباره به گشت و گذار تو جنگل ادامه بده.
كفشدوزک، كفشهاشو جفت كرد و گذاشت بالای سرش، رو به آسمون دراز كشید و یواش یواش چشمهاش رو هم اومد و رفت تو دنیای خواب. همون دور و برها یه بچه قورباغه شیطون قور قور میكرد و رودخونه رو با صداش آزار میداد و هی از این برگ به اون برگ میپرید و به سنجاقک ها و شاپرک ها و مگسهای رودخونه زبون درازی میكرد كه چشمش به یه جفت كفش قرمز با خالهای سیاه افتاد چون عاشق رنگ قرمز بود قور قور از سرش پرید، جستی زد و آرومكی كفش رو از بالای سر كفشدوزک كوچولو برداشت و پرید تو رودخونه، كف یه برگ بزرگی نشست و كفشها رو به زور پاش كرد، با اینكه پاهای قور باغه از كفشدوزک خیلی بزرگتر بود و كفش براش خیلی كوچیک، تا جاییكه زورش میرسید پاهای گندهاش رو تو كفشهای به اون كوچیكی جا كرد.
مامان قورباغه كه دخترش رو دید اول فكر كرد پاهاش زخمی شده كه قرمزه، خواست جیغ و داد راه بندازه كه قورباغه شیطون براش تعریف كرد كه این جفت كفش قرمز قشنگ رو پیدا كرده و از این به بعد از همه قورباغهها قشنگتره و میشه عروس قورباغهها. مامان قورباغه ریز ریز میخنده و دختر كوچولوش رو میبوسه و یه گلبرگ سفید رو سرش میذاره و كلی قربون صدقهاش میره.
قورباغه شیطون به همه جا سرک میكشه تا كفش قرمز شو به همه نشون بده.
از اون طرف كفشدوزک كوچولو یه قِلی میخوره و تا چشمهاش به جای خالی كفشش میافته خواب از چشمهاش میپره، ویلون و سر گردون به دنبال كفشهاش راه میافته.
اما قورباغه كوچولوی شیطون كه از درد پاهاش قور قورش سر آسمون رو برده بود همون طوری كه به زور كفشها رو پاش كرده بود، به زحمت هم درمیآره و پرتش میكنه. اینقدر سر خودش غُر میزنه كه چرا این كار اشتباه رو كرده كه از درد انگشتهای پاش از هوش میره. كفشها تو هوا چرخ میخوره و چرخ میخوره تا كه رو خونه مورچهها میافته و همهشون رو فراری میده. طفلكیها هر كدوم هراسون به سمتی روونه میشن و فقط یه مورچه ریزه میزه اَخمو باقی میمونه كه خیلی كلهشق و همیشه خلاف كارهایی رو انجام میده كه بقیه انجام میدن، واسه همین با شجاعت به سمت چیزی كه افتاد رو خونه شون میره و از اینكه یه كفش قرمز میبینه شاد میشه و پاش میكنه اما اینقدر خندهدار میشه كه نگو. چون كفشها اینقدر برای پاهاش بزرگ بود كه وقتی خواست پاش كنه، افتاد توش. مورچه اخمو به زور و زحمت خودشو رسوند به لبه كفش تا بتونه راحت نفس بكشه، اون اینقدر كلهشق بود كه نخواد از تو كفش در بیاد، واسه همین یك شبانه روز طول كشید تا تونست فقط 5 قدم با اون كفش، راه بره و مایه خنده دوست هاش رو فراهم كنه. خیلی خسته شده بود و از نفس افتاده بود، چون وزن كفشها چندین برابر وزن خودش بود. به دور و برش نگاهی انداخت و تا دید همه سرشون تو لاک خودشونه از كفش در اومد و زد زیر فرار.
كفشدوزك كوچولو هم كه همه جا رو برای پیدا كردن كفشش زیر پا گذاشته بود، از درد پاهاش كلافه و خسته رو چمن دراز كشید و غصه خورد. چون اون بدون كفشهاش نمیتونست زندگی كنه. از وقتی كه به دنیا اومده بود، اون كفشهای قرمز قشنگ به پاهاش بود، تازه به مامانش هم قول داده بود كه از اونها مثل دوتا چشمهاش مراقبت كنه و همیشه تمیز و براق نگهشون داره چون زیبایی و شادابی یه كفشدوزک به كفشهاشه.
همینكه مورچه اخمو كفشها رو گذاشت و زد زیر فرار، گنجیشک بلا از آسمون، چشمهاش به یه چیز خوشرنگ میخوره و تیزی با كله به طرفش پرواز میكنه و با نوک میره تو كفش.
به سختی و به كمک پرهاش كفش رو از نوكش جدا میكنه و پاش رو میذاره تو كفش و خوشحال از رو زمین میپره به آسمون.
گنجشک بلا همونطوری كه داشت شادی میكرد و تو هوا میچرخید و میرقصید، كفشها از پاش در میآن و میچرخن و میچرخن تا كه رو زمین بیفتن. كفشدوزک كوچولو كه رو چمنها دراز كشیده بود و چشم به آسمون دوخته بود، یهو دو تا كفش قرمز با خالهای سیاه میبینه كه بال در آوردن و به طرفش میآن. چشمهاش از تعجب گرد میشه و تا وقتی كه كفشها محكم نخوردن تو سرش اصلاً باورش نمیشه كه كفشها از تو آسمون پیدا شدن. اونها رو میبوسه و تندی پاش میكنه و به خودش قول میده كه هیچوقت كفشهای به این زیبایی رو از پاش در نیاره حتی اگه پاهاش به جیر جیر افتاد.
نرجس ندیمیدانش
تنظیم:نعیمه درویشی
مطالب مرتبط