دلداده که دلدار شود کم دیدم
هوالشهید....
به آنها که دست هاشونو در فرات پر دادند. به آنها که پاشونو به پیشکش عشق با سر دادند. به اونا که چشم هاشون رو پیش تر دادند. خلاصه کنم رفیق... اونا که دست های لنگه به لنگه دارند. به پا چوبی ها، به چشم بلوری ها... به موجی ها، به تب خال لب عشق، به یاور و یونس..
به یوسف ها که می میرند در عشق...
بیائید عاشقی کنیم دوباره... با عشق آشتی کنیم دوباره... برای خفتگان در نیزارها رو شانه های باد... برای ماهی های گم شده در اروند و هور فکرهامون رو بلند بلند داد بزنیم. تا سرک بکشند حوریان از بهشت به حسادت... بیائید دلشان را آتش بزنیم.
من بودم. او بود و گمنامی...
دلداده که دلدار شود کم دیدم
یاری که خودش یار شود کم دیدم
در بین ِسپاه حق (علیه الرحمه)
سردار که بیدار شود کم دیدم
از آن چک و سفتهها بپرسید فقط
از آخر هفتهها بپرسید فقط
از جنگ اگر سؤال سختی دارید
از جبهه نرفتهها بپرسید فقط
حاجی! رفقای جبهه را جا بگذار
سردار و سپهبد همه را وا بگذار
تا دست بر آن ستارهها بگذاری
بر چهرهی ماه شهدا پا بگذار
خط خوردهی جنگ و جبهه بالا میرفت
از مردهی جنگ و جبهه بالا میرفت
تا روی دو دوشش درجه بگذارد
از گردهی جنگ و جبهه بالا میرفت
حاجی دو سه تا فیل هوا کرد رسید!
در ساحل عافیت شنا کرد... رسید!
میگفت که راه شهدا را رفتم
پا داخل پوتین شما کرد... رسید؟!
ته ریش شبیه ِحاج همت دارد
بیش از همهی محله غیرت دارد
سرباز ِفراری از سر ِخدمت بود
این بنده خدا که عشق ِخدمت دارد
انگار که تقدیر ِجهان بر میگشت
با برگ ِبرنده، قهرمان بر میگشت
او در جهت کمک به پشت ِجبهه
در موقع ِحمله ناگهان بر میگشت
با اسپری و رنگ به جنگ آمده است
با رتبهی سرهنگ به جنگ آمده است
تا خط مقدم آمده، البته
ده سال پس از جنگ به جنگ آمده است
دیدیم همهی متانتش را در جنگ
ثابت کرده دیانتش را در جنگ
هی سنگ ِمزار شهدا را میشست
تا پاک کند خیانتش را در جنگ
از بیپدری بچهی جنگ است... ولی
یک جور ِبدی مایهی ننگ است... ولی
پیراهن و شلوار پلنگی پوشید
در بیشهی بیشیر پلنگ است ولی
مشتی کلمه برای ِحرفش مانده
یک نقطه در انتهای ِحرفش مانده
از پای ِخودش به راحتی دست کشید
مردی که هنوز پای حرفش مانده
از حوصلهی پیادهها سر رفتند
از راه میانبر ِخدا در رفتند
دیدند که راه کربلا نزدیک است
پاهای تو از کفش جلوتر رفتند
و تواصعو بالصبر
شاعر شاید از ترس آجر شدن پوتین هایش میم شده و الف...
بغض نوشت:
این طریقه ای است برای وقت کشی برای کشتن این ساعت های سمج و سنگینی که با هیچ تدبیری نمی توان از سر بازشان کرد. همان وقت های که حسابی ده ریشتر موجی می شوم. تو گوئی یک تانک چیفتن از روی پیکره ام عبور کرده باشد. می لرزم ترس و ارتعاش استخوان هایم ترک بر می دارد. درد همه وجودم را پر می کند. دلم می خواهد همان موقع بمیرم و میمیرم و زنده می شوم بعد حسابی و عمیق دلم می گیرد. خیلی دلم بد جوری می گیرد. بعد حسابی بغض می کنم زیاد. خیلی زیاد خیلی بیشتر از خیلی زیاد حنجره ام را گوئی مسدود کرده باشند. انگار در کانون زمین لرزه ام. نقطه جوش خورشید و حسابی چهل تا هشتاد درجه و می سوزم و می گدازم و ذره ذره ذوب می شوم. قطره قطره سست و بی رمق...می افتم.وآنگاه مثل غروب بعد از یک عملیات، نگاه می کنی همه گوشه دنجی کز کرده اند. از رفقای دیشب، تو مانده ایی خسته و دلتنگ و غصه دار... غصه از جا ماندن، غصه از آدم های فردا...
همراز پروانه ها باشید...
منبع : دیار رنج
تنظیم : رها آرامی – فرهنگ پایداری تبیان