تبیان، دستیار زندگی
روی مرورگر گوگل نوشتم:«خدا»... اول نوشت: این نوشتار به واژه «خدا» به مفهومی که در یکتاپرستی و یکتاپرستی نوبتی به کار می رود، می پردازد. برای مفهوم یزدان پرستانهٔ کلی به الوهیت بنگرید. پایین تر نوشت: خُدا نام اطلاق شده در فارسی به موجود آفریدگار
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روی مرورگر گوگل نوشتم:«خدا»...

خدا،آسمان

وقتی در گوگل نوشتم خدا؛ اولین پیوند از ویکی‌پدیا بود. بازش کردم، اول نوشت:" این نوشتار به واژه «خدا» به مفهومی که در یکتاپرستی و یکتاپرستی نوبتی به کار می رود، می پردازد. برای مفهوم یزدان پرستانهٔ کلی به الوهیت بنگرید."

پایین تر نوشت:" خُدا نام اطلاق شده در فارسی به موجود آفریدگار جهان؛ اما متمایز از آن، در نظام های ایمانی است، خواه این خدا به صورت یکتا در یکتاپرستی مطرح باشد، یا به صورت الهه ای در کنار دیگر خدایان که در چندخدایی طرح می شود. همچنین چه ارتباطش را با جهان حفظ نموده باشد و چه در امورات آن دخالت نکند. خدا متداول ترین واژه ای است که به آفریدگار فراطبیعی ناظر جهان اطلاق شده است. متکلمان ویژگیهای گوناگونی را به مفاهیم متعدد خدا نسبت داده اند. از معمولترین این ویژگی ها می توان به علم مطلق، قدرت مطلق، حضور در همه جا در آن واحد، خیر اعلی بودن، بسیط بودن و وجود داشتن ضروری اشاره نمود.همچنین خدا به عنوان وجودی مجرد و شخصی وار؛ مرجع تام تعهد اخلاقی و بزرگترین موجود قابل تصور، تلقی شده است."

زبانم لال است؛ لال ِلال ِلال!!!

خدایا؟!

در انحنای بندگیت خود را در پست ترین دره های معنویت یافتم!

انگار تو را نمی فهمم!

هستی، و من چه ساده یاد تو را در لحظه های مبهم حیات گم می کنم. لحظه های سرخوشی و بی عاری...

بودنت را کتمان می کنم تا زیر بار گناه های پیاپی بی هوش نشوم و فراموشم می شود که این کتمان، عین بی هوشی ست... .

روزهاست با آنکه می دانم هستی، دست در گریبان گناه انداخته ام و دلایلی معکوس را توجیه می نامم برای آسودگی خاطرم!

می گویم:"اهدنا الصراط المستقیم"... .آن وقت دستم را می گیری. به گام هایم جان می بخشی!

آن زمان من پر از آرایه‌ام!

پرم از بودن؛ که بود و نبودم تو می شوی و بودنم با بود تو معنا می پذیرد!

روزهاست خود را آزاد می نامم و آزاده، با آنکه می دانم سر بر سینه ی اسارت گذاشته ام!

پناهم بخش!

تنهایم... تنهای بی تو!

روزهاست دست تنهایی را می بوسم و لحظه های پر از تشویش او را در آغوش می کشم و می بویم... .

می دانم هستی، این منم که نیستم!

پشت نقاب تاریک تنهایی دلم را قاب کرده ام تا چیزی باشد برای دوستی! تو در دلم هستی، از قاب دلم برایم از بودنت می گویی، می گویی که هستم با تو، تویی که نیستی، تویی که مرا بین هجوم رخدادها گم کرده ای!

و زمانی می خوانمت که تنهایی با گوشت و خونم عجین است! پرم از اشک و گلایه!

دستم از دوستی ها خالی ست!

آن وقت زیر گوشم می خوانی:

«هنگامه ی تنهاییت، در لحظات اندوهت، آن هنگام که می خواهی به یادت بیاورند در امتداد لحظه های بی کسی، بخوان مرا، بخوان مرا که آغوشم برای حضورت باز است... می پذیرمت حتی با دامانی پر گناه، شیرینی توبه ات را هم به جانت می چشانم، آن وقت تو هستی و من، آن وقت تو هستی و همه چیز، تو هستی و همه کس، تو هستی و دنیایی، تو هستی و آفریننده ات!

و وقتی که با او هستی، همه چیز نیز از آن توست! تو را برای خودم برگزیدم! بنده ی خودم باش نه همه ی متعلقات من!».

می گویم:"اهدنا الصراط المستقیم"... .آن وقت دستم را می گیری. به گام هایم جان می بخشی!

آن زمان من پر از آرایه‌ام!

پرم از بودن؛ که بود و نبودم تو می شوی و بودنم با بود تو معنا می پذیرد!

من می مانم و تو!

تنهایی...!


باشگاه کاربران تبیان - ارسالی از : المیرا سادات شاهاندشتی