كاسه ی عسل
كودكی بود كه در دكان خیاطی، شاگردی می كرد. روزی استادش كاسه ی عسلی به دكان آورده بود. وقتی استاد خواست به دنبال كاری برود، به شاگرد مغازه گفت: «در این كاسه زهر هست. مواظب باش از آن نخوری كه هلاک می شوی.»
گفت:«مرا با این كاسه چه كار است؟!»
وقتی استاد رفت، شاگرد پارچه ای برداشت و به بازار برد. با آن نانی خرید و تمام عسل را با آن نان خورد. استاد برگشت و دنبال آن تكه پارچه می گشت. شاگرد گفت: «مرا مزن تا راست گویم. وقتی من به خواب رفتم، دزدی آمد و پارچه را برد. بعد از آن بیدار شدم، ترسیدم كه تو بیایی و مرا بزنی. پس تمام زهر را خوردم تا راحت شوم. اكنون هنوز زنده ام و سرانجام كار را نمی دانم.
چشم و دندان
كسی از درد چشم می نالید. همسایه ای به در خانه اش آمد و گفت:«تو را چه می شود؟ دردت را بگو تا شاید آن را علاجی كنیم.»
مرد بیمار گفت:«چشمم چنان درد می كند كه به مرگ خود راضی شده ام.»
همسایه قدری با خود اندیشید. آنگاه گفت:«پارسال دندانم درد می كرد، آن را از بیخ كندم و راحت شدم.
كلاه
كچلی از حمام بیرون آمد و دید كه كلاهش را دزدیده اند. داد و فریادی راه انداخت و كلاهش را از حمامی خواست. حمامی گفت:« من كلاه تو را ندیده ام و تو چنین چیزی به من نسپرده ای. شاید اصلاً كلاهی بر سر نداشته ای.»
كچل گفت:«انصاف بده ای مسلمان! این سر من از آن سرهاست كه بشود بدون كلاه بیرونش آورد؟!»
جواب پر بركت!
سلطانی در راهی می رفت. پیری ضعیف و از كارافتاده را دید كه خار بر دوش می كشید. رحمش آمد و گفت:«پدرجان، چند دینار زر می خواهی یا خری یا چند گوسفند یا باغی كه به تو دهم تا روزگارت بهتر شود و از این زحمت خلاص شوی؟»
پیر گفت:«زر بده تا در كیسه ام ریزم و بر خر بنشینم و گوسفندان را جلو اندازم و به باغ بروم!»
سلطان را این حاضر جوابی خوش آمد و دستور داد كه هر چه پیرمرد می خواهد به او بدهند.
لطیفه های عبید زاکانی- جامعه مجازی کودکان و نوجوانان ایران
تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار
مطالب مرتبط