بیمار پیر
داستانی را که می خوانید در زمان های قدیم اتفاق افتاده است امّا موضوع داستان، طوری است که ممکن است در هر زمانی اتفاق بیفتد؛ حتی در زمانه ما.
در شهری، پیرمرد هشتاد و چند ساله ای زندگی می کرد که عمری را با نشاط و تندرستی سپری کرده بود. در عمرش جز چند بار سرماخوردگی و تب و لرز، بیماری دیگری نگرفته بود. حال که به سن هشتاد و چند سالگی رسیده بود. بیماری های گوناگونی، یکی پس از دیگری به سراغش می آمدند و دیگر بدنش را ترک نمی کردند. بیماری هایی مثل کمردرد، پادرد، دل درد، کم سویی دید چشم ها و هزاران درد بی درمان دیگر.
پیرمرد که در عمر طولانی خود، همیشه سالم زیسته بود و دردی نکشیده بود، حال از آن همه درد- یک باره و همه با هم به سراغش آمده بودند- حیرت زده بود و تاب و تحملّش را از دست داده بود.
روزی از روزها، پیرمرد قصه ما، تصمیم گرفت که پیش طبیب ماهری برود. طبیبی که بتواند او را معالجه کند و دردهایش را تسکین بخشد. از این و آن، سراغ طبیبان خوب را گرفت و بالاخره طبیب مورد نظر خود را پیدا کرد. پس به راه افتاد و پیش آن طبیب رفت.
طبیب، او را درست و حسابی معاینه کرد و بیماری ها و دردهای او را پرسید.
پیرمرد گفت" «طبیب جان، در یک جمله خلاصه کنم، همه جای بدنم درد می کند. جای سالمی ندارم! به نظر می رسد که هیچ یک از اعضای بدنم خیال ندارند درست و حسابی کار کنند. پا درد، کمردرد، چشم درد، بازو درد، گردن درد و...»
طبیب لبخندی زد و در دل به خود گفت: «حالا دردهایش را در یک جمله خلاصه کرد، این همه شد، وای به آن وقتی که خلاصه اش نمی کرد!» طبیب نگاهی به سراپای پیرمرد انداخت و گفت: «پدرجان، تو فکر می کنی کدام یک از اعضایت اصلاً کار نمی کند؟»
حرف طبیب بر پیرمرد، گران آمد و با ناراحتی گفت: «جناب طبیب، زبانتان را گاز بگیرید، اگر عضوی از اعضای بدنم اصلاً کار نمی کرد که من الان در خدمت شما نبودم. در قبرستان تشریف داشتم. همه اعضای بدنم کار می کنند ولی هیچ عجله ای برای کار ندارند. شل و ول و تنبلند. کم کار می کنند!»
طبیب گفت: «فهمیدم!»
پیرمرد هشتاد و چند ساله...
گفت: «دندانم ز خوردن گشته سست
چون نگردد لقمه نرمم در دهان
هضم آن بر معده می آید گران
هضم در معده چو باشد ناتمام
قوّت چه سان بخشد طعام؟!»
طبیب نگاهی دلسوزانه به پیرمرد کرد و گفت...
ادامه دارد
هفت اورنگ جامی
تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار
مطالب مرتبط