تبیان، دستیار زندگی
اسحاق بارها بین بقیه گفته بود كه از دوستداران پیشوای هشتم است و امشب با عده‌ای دیگر به خدمت پیشوا آمده بود. وقت شام، غلامان و خدمتگزاران پیشوا بر سر همان سفره‌ای كه انداخته بودند، نشستند. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بر سر یك سفره
بر سر یک سفره

غافلگیر شده بود. نه دستش به سفره می‌رفت و نه می‌توانست در برابر حرف پیشوا كه او را به خوردن دعوت می‌كرد، مقاومت كند. هنوز مچ پایش از لگدی كه خورده بود، درد می‌كرد. قبل از آمدن به منزل پیشوای هشتم، وقتی داشت از چاه آب می‌كشید، اسحاق لگدی به پایش كوبیده بود و گفته بود: زود باش، كارت را تمام كن دیگر، سر موقع نمی‌رسیم.

او سطل را بالا كشیده و دنبال اسحاق راه افتاده بود. همیشه باید یك گام عقب‌تر حركت می‌كرد. سایه‌ی تاریكی بود كه از پس مردی سفید می‌رفت. هیچ وقت اعتراضی در كار نبود. چه زمانی كه بارهای سنگین را حمل می‌كرد، چه موقعی كه زیر آفتاب عرق می‌ریخت و چه آن موقع كه تازیانه می‌خورد. رنج یك غلام چه اهمیتی داشت؟!

حالا پای سفره زیر چشمی به چهره‌ی اسحاق نگاه می‌كرد. سعی می‌كرد با دیدن قیافه او، فكرش را حدس بزند. اما نمی‌توانست چیزی بفهمد و همین درونش را بر می‌آشفت.

اسحاق بارها بین بقیه گفته بود كه از دوستداران پیشوای هشتم است و امشب با عده‌ای دیگر به خدمت پیشوا آمده بود. وقت شام، غلامان و خدمتگزاران پیشوا بر سر همان سفره‌ای كه انداخته بودند، نشستند. قبل از آن، پیشوا همه را دعوت كرده بود كه بنشینند، ولی او در آستانه در ایستاده بود و دست‌های كار كرده‌اش را در بغل گرفته بود. پیشوا به او اشاره كرده و گفته بود: چرا نمی‌نشینی؟ همه منتظر تو هستیم.

غلام خواسته بود حرفی بزند، اما اسحاق به او اشاره كرده بود كه در سكوت بنشیند. غافلگیر شده بود. او فقط می‌خواست بگوید یك غلام كه اجازه ندارد وقت غذا پا به اتاق بگذارد! خواسته بود بگوید یك غلام كه تا پایان خوردن غذای اربابش، نمی‌تواند دست به چیزی بزند. اما فقط نشسته بود.

از همان فاصله‌ای كه با پیشوا داشت چیزهایی شنید. انگار مردی در گوش پیشوا به پچ‌پچه چیزی گفت.

او نمی‌خواست گوش بسپارد، اما حرف‌های آن مرد را پاره پاره می‌شنید و در ذهنش كامل می‌كرد.

ـ بهتر نیست دستور ... برای ... سفره جداگانه‌ای ... تا با هم غذا بخورند.

پیشوا جواب داد: نه! این حرف را رها كن، خدای ما یكی، مادر ما یكی و پدر ما یكی است و پاداش هر فردی نسبت به اعمال او می‌باشد.

پیشوا این را با صدای بلند گفت و در یك لحظه همه خدمتگزاران و غلامان چشم در چشم صاحبانشان دوختند. اما او فقط توانست ثانیه‌ای گذرا در چشم اسحاق خیره بماند و سریع سرش را پایین انداخت.

خوشحال بود؟ نه، اصلاً.

مگر سرنوشتش چقدر می‌توانست تغییر كند. سعی كرد به این موضوع فكر نكند. با دست لرزان شروع به خوردن كرد. قطره اشكی در گوشه چشمش می‌درخشید.

با خود اندیشید «اگر همه قلب بزرگ او را داشتند، آن وقت شاید...»


منبع: خورشید شرق، نوشته عباس بهروزیان  

تنظیم برای تبیان: سمانه دولت آبادی