مصاحبهای جالب با شیخ بهلول
(قسمت اول)
آنچه در پی میآید بخش اول گفتوشنودی نشر نایافته است که درسال 1380 با مجاهد و عارف روشن ضمیر، فقید سعید مرحوم علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی انجام گرفته است. آنچه آن سالک گرانمایه دراین مجال بیان داشته روایتی دقیق از دوران سرکوب روحانیت و مظاهر فرهنگ دینی توسط رضاخان است که بیان شیرین آن بزرگوار آن را خواندنیتر ساخته است.
آقای بهلول! شما یکی از نوادر روزگار ما هستید و زندگی پر فراز و نشیب و سراسر مبارزه شما گواهی بر این مدعاست. با تشکر از اینکه دعوت ما را برای انجام این گفتوگو پذیرفتید. با اینکه قریب به 100 سال از عمر شما میگذرد، خانه و کاشانهای ندارید و این سؤال برای همه علاقهمندان به شما مطرح است که روزگار بر شما چگونه میگذرد؟
بنده الآن 92 سال عمر دارم. زندگی من غیر از چهار سالی که در ایران زندار بودم و یک سال هم در افغانستان، همیشه به تجرد گذشته است. از همسر ایرانی خود فرزندی نداشتم و بچهی زن افغانی من هم مرده به دنیا آمد.
از پدر و مادر و خانواده و تربیت دوران کودکیتان برایمان تعریف کنید.
من حافظه خارقالعادهای داشتم و پدرم بر خلاف بقیه پدرها که برای بچههایشان اوسانه [قصه و افسانه] میگویند، به جای آن برای من جغرافیا میگفت و من در شش سالگی و در حالی که هنوز الفبا نخوانده بودم، جغرافیدان خوبی بودم و پایتخت هر کشوری را که از من میپرسیدند، بلد بودم. پدر من دادستان و در عین حال مدرس بزرگ حوزه سبزوار بود. ایشان در درس حکمت، شاگرد حاج ملاهادی حکیم مشهور سبزواری و در درس خارج فقه و اصول، شاگرد حاج میرزا ابراهیم سبزواری، از مراجع بزرگ بود.
دو معلم مدارس جدید شاگرد پدر من بودند. آنها چون حافظه مرا دیدند، از پدرم خواهش کردند که این بچه شش ساله را به ما بدهید تا به او درس بدهیم و در ظرف سه سال تصدیق کلاس ششم را بگیرد و چنین و چنان. پدرم میخواست این کار را بکند و چه خوب شد که نکرد که اگر میکرد، من به خاطر همان هوش و حافظهام از لامذهبترین مردم دوره پهلوی میشدم! در دوره پهلوی دو نفر از حیث لامذهبی لنگه نداشتند. یکی تیمورتاش، وزیر دربار پهلوی بود که میگفت به 70 دلیل ثابت میکنم که خدا نیست و یکی هم دادگر رئیس مجلس شورای ملی بود که یک روز در بهارستان، پشت پنجره مجلس نشسته بود و تماشا میکرد و دید که یک سگ نر و یک سگ ماده در خیابان به هم چسبیدهاند. وکلا را صدا زد و گفت: «آرزو میکنم روزی ایران آن قدر پیشرفت کند که زن و مرد بتوانند این طور آزادانه در خیابانها با هم بگردند و کسی کاریشان نداشته باشد.» هر دوی آنها هم به دست پهلوی کشته شدند، ولی من اگر در دست پهلوی میافتادم، از حیث لامذهبی از هر دوی آنها جلو میزدم!
اما خدا نخواست. برایم روپوش مدرسه هم دوخته بودند و قرار بود به مدارس جدید بروم که فرمان عزل پدرم از تهران آمد. پدرم فرمان را پاره کرد و گفت: «چه بهتر! من از سبزوار بیزارم» و سبزوار را یله کرد و به وطن اصلی خودمان یعنی «گناباد» برگشتیم. در آن تاریخ در گناباد مدرسه جدید نبود، این بود که به جای آن، شاگرد خاله پدرم شدم که به بچهها قرآن درس میداد. ششسال و نیمه بودم که قرآن را نزد او شروع کردم و در هشت سالگی حافظ کل قرآن شدم که الآن هم هستم.
بعد از آن درس عربی را نزد پدرم شروع کردم و همزمان منبری مجالس زنانه هم شدم. در 14 سالگی که بالغ شدم، پدرم گفت که دیگر حرام است به مجالس زنانه بروی و روضه بخوانی. شش ماه تمام نه برای مردان و نه برای زنان روضه نخواندم. برای زنها ممنوع بودم که روضه بخوانم و برای مردها هم خجالت میکشیدم. یک شب در شب شهادت امام حسن (علیه السلام) در مجلسی که بانی آن پدرم بود، به خودم جرأت دادم و در مسجد «بیلند» روضه خوبی خواندم و از آن به بعد روضهخوان رسمی مجالس گناباد شدم.
ماجرای شما با صوفیهای گناباد چه بود؟
در منبر خندههای زیادی به صوفیان گناباد میکردم و به مرشدشان قلنبههای زیادی میگفتم و قصههایی از رسواییهای صوفیها تعریف میکردم و مردم از ته دل میخندیدند و میفهمیدند که اینها چه جانورهایی هستند، برای همین مریدان مرشدشان دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند مرا بکشند. یک شب میخواستم بروم روضه بخوانم که سر راهم کمین کردند و جلوی مرا گرفتند و گفتند: «کجا میروی؟» گفتم: «باید بروم روضه بخوانم.» یکیشان محکم زد تخت سینهام، یکی دیگر زد توی گوشم و سومی با لگد به گردهام زد. چهارمی هم چاقو کشید. من وسط آن معرکه گرفتار شده بودم که «اردلانی»، فرماندار گناباد که از مهمانی به خانهاش برمیگشت، این قضیه را دید. سوت زد و سربازها ریختند و آنها را گرفتند و 17 روزی در حبس بودند.
پدرم مرد سیاسی هوشیار و دانشمندی بود و متوجه شد که اینها بالاخره یک بلایی سر من میآورند، برای همین مرا به سبزوار برد که در آن جا درست درس بخوانم. در سبزوار منبر نرفتم و درسم خیلی پیش رفت، ولی بالاخره مردم سبزوار وادارم کردند منبر بروم. همان سال اولی که در مسجد جامع سبزوار منبر رفتم، مخالفت من با پهلوی شروع شد.
چگونه و به چه شکل با رضاشاه مبارزه میکردید؟
با تعریف کردن قصهها و لطیفههای معنادار بر منبر. این قصهها بهقدری روشن بودند که مردم عوام هم منظورم را میفهمیدند، چه رسد به خواص! یادم هست در همان سال، پهلوی اعلامیهای را نشر داد که منظورش این بود که در دوره سابق که آخوندها و علما به عنوان امر به معروف و نهی از منکر مزاحم مردم میشدند، به خاطر این بود که دولت ایران ضعیف بود و به این طور کارها نمیرسید؛ ولی امروز دولت قوی شده و به همه کارها میرسد. حرفهایی را که خوب باشند، خود دولت امر میکند و حرفهایی را که بد باشند، خود دولت منع میکند. کار خوب آن است که مجلس شورای ملی بگوید خوب است و کار بد آن است که از سوی مجلس منع شود. آخوندها و علما از این به بعد حق ندارند به عنوان امر به معروف و نهی از منکر مزاحم مردم شوند و اگر شدند، تعقیب خواهند شد.
در آن روزها دو تن از علمای بزرگ ما فوت شده بودند. یکی «حاج شیخ محمدتقی بافقی یزدی»، شوهر خواهر «شیخ عبدالکریم حائری» مشهور بود که وقتی زن پهلوی بیحجاب به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) آمد، او را بیرون کرد و به همین خاطر شیخ را گرفتند و به تهران بردند و هشت سال تحت نظر بود و بالاخره در تهران مرد. دیگری «حاج آقا نورالله اصفهانی»، برادر «آقا نجفی اصفهانی» از مؤسسین مشروطیت بود. حاج آقا نورالله به قم آمد که مانع از کارهای پهلوی شود که مریض شد و پهلوی هم از موقعیت استفاده و کرد آنچه را که کرد.
این خبرها به سبزوار و به من میرسید و من مخالفتم را از همان موقع با پهلوی شروع کردم. روی منبر مثالی زدم و گفتم: «اگر یک بچه انگلیسی از پدرش بپرسد آلمانی بهتر است یا انگلیسی؟ جواب خواهد شنید انگلیسی» و همین طور یک یک کشورها را نام بردم تا رسیدم به ایران و گفتم: «اگر بپرسد ایرانی بهتر است یا انگلیسی؟ پدرش میگوید: بچهام دهنم را بست. ایران با یک تمدن دو سه هزار ساله معلوم است که بهتر است، ولی این را میگویم که یک ایرانی دانشمند سیاستمدار ملتپرور رعیتنوازی که مثل اعلیحضرت رضاشاه پهلوی به همه صفات عالیه آراسته باشد، از انگلیسی هیچ کمتر نیست!» و به این ترتیب به اهل فن فهماندم که رضاشاه انگلیسی است! این اولین منبری بود که در سبزوار در مخالفت با رضاشاه حرف زدم و هشت سالی از این مخالفتها داشتیم تا به قضیه مسجد گوهرشاد منتهی شد.
قضیه باغ ملی چیست؟
ماه رمضان در مسجد سبزوار منبر میرفتم، ولی منبرم مخالفت صریح با پهلوی نداشت که به جنگ برسد. گوشه و کنایه میگفتم. پهلوی هم هنوز آن قدر قدرت نداشت که آخوند را به کنایهگویی به بند بکشد، ولی من هم مراقب بودم که خیلی صریح حرف نزنم.
یک سال و نیم از اقامتم در سبزوار گذشته بود و هنوز کسی از مردم سبزوار ندیده بود که من به باغ ملی بروم! یک روز در آنجا تدارک جشن میدیدند که رفتم. مردم با تعجب به من میگفتند: «چطور شده شیخ هوس باغ و تماشا کرده؟» از خود من هم پرسیدند: «شیخ! هوس تماشا کردهای؟» گفتم: «هوس مرگ تماشا را کردهام. از دلم خون میریزد که شب اول ماه محرم، در سبزوار مهمانی اروپایی راه بیندازند.» وقتی با مردم حرف زدم، گفتند: «شیخ! درست میگویی» و کمکم در میان مردم ولوله افتاد که شیخ چرا آمده و وقتی موضوع دهان به دهان گشت، حس کردم که دارند حرف مرا تصدیق میکنند. وقتی دیدم وضعیت این طوری است، رو کردم به مردم و گفتم: «ای مردم! شما همهتان میگویید که این جشن بد است؛ پس چرا همگی قیام نمیکنید؟» یکی از میان جمعیت گفت: «شیخ! شما اگر مجتهد نیستید، ولی برای ما از مجتهد هم محترمترید. اگر شما جلو بیفتید، ما حاضر هستیم هر چه را که بگویید اجرا کنیم» گفتم : «از میان شما دو نفر که شجاعتر هستند، بروند و به شهردار بگویند که مؤمنین سبزوار در باغ ملی جمع شدهاند. اینها شهردار را بیاورند تا من با او حرف بزنم.» دو نفر رفتند و به شهردار گفتند. او فهمید که او را برای چه میخواهیم و به شهربانی خبر داد. آنها هم به او گفتند تو برو، اگر مشکلی پیش آمد ما کمک میکنیم. شهردار آمد و گفت: «آقایان! چه میگویید؟» من جلو افتادم و گفتم : «ما میگوییم به حرمت ماه محرم، باید این جشنها تعطیل شوند.» او با یک هیبتی گفت : «این مجلس را اعلیحضرت رضاشاه پهلوی برای مهمان عزیزشان اعلیحضرت پادشاه افغانستان برقرار کردهاند و هیچ کس حق مداخله ندارد. شما هم اگر از این حرفها بزنید، ما به شهربانی میگوییم که شما را دستگیر کنند.»
من با او صحبت میکردم و در عین حال خیابان روبهرو را هم میدیدم و متوجه شدم که سه پلیس شهربانی رو به باغ ملی میآیند، ولی هنوز به باغ نرسیده بودند که پلیس دیگری دوان دوان آمد و به آنها یک چیزی گفت و آنها را از نیمه راه برگرداند. من از هوشیاریای که خدا به من داده، مطلب را گرفتم. آنها پلیسهایی را برای دستگیری ما فرستاده بودند و بعد جاسوسها به آنها خبر داده بودند که اجتماع مردم خیلی زیاد است و آنها از انقلاب ترسیده و پلیسها را برگردانده بودند. این را که فهمیدم، دلاور شدم و یکمرتبه رو کردم به مردم و گفتم: »مردم! شهردار که قبول نمیکند این جشن را برچیند، مثل اینکه دست ندارد. شما که دست دارید، این جشن را برچینید.»
تا این امر را دادم، برادر زن شجاع ما که عبدالوهاب نام داشت، دست انداخت و ریسهای را از دیوار کند و گفت: «مرگ بر پهلوی و مهمانش امانالله خان!» و ریسه را محکم به زمین زد. شهردار به التماس افتاد و گفت: «آقایان! خواهش میکنم بینظمی نکنید. خود ما جمعش میکنیم.» به او گفتم: « 15 دقیقه وقت داری که ما برویم مسجد، نماز شام را بخوانیم و برگردیم. اگر برگشتیم و دیدیم چیزی باقی مانده، همه را آتش خواهیم زد.»
مردم را به مسجد بردم و نماز شام را خواندیم و برگشتیم و دیدیم هیچ خبری نیست. همه جا را پاک کرده بودند. به اماناللهخان خبر دادند که به سبزوار نیا که اوضاع شلوغ شده! آنها بهقدری ترسیدند که سبزوار که هیچ، در نیشابور هم توقف نکردند!
بعد از واقعه مسجد گوهرشاد شما به چه طریق از معرکه گریختید؟
کسانی که دور من بودند و میجنگیدند، مرا از معرکه بیرون کشیدند و چهار نفر از باوفاترین آنها با من ماندند. داخل کوچهای شدیم و دیدیم در خانهای باز است و خانمی در برابر در ایستاده است. به ما گفت: «کجا میروید؟» یکی از ما گفت: «صدایت را بالا نبر. ما از کشتار مسجد گوهرشاد فرار کردهایم.» خانم سؤال کرد: «شیخ بهلول کجاست؟ آیا او سالم است؟» یکی از همراهان به من اشاره کرد و گفت: «این همان شیخ است.» خانم گفت: «بفرمایید داخل خانه.» بعداً فهمیدیم که این خانم از اهالی قوچان و مقیم مشهد است و از طریق اجاره دادن خانهاش به زائرین امام رضا (علیه السلام) امرار معاش میکند. تا اذان صبح در خانه آن زن ماندیم. هنگام اذان برای ما لباس پاکیزه آورد و ما لباسهای خونآلودمان را عوض کردیم و نماز خواندیم. صبح وقتی که این خانم داشت از منزل بیرون میرفت به او گفتم اخبار شهر را جمعآوری کن و برای من بیاور.
حدود ساعت 10 صبح بود که او برگشت و گفت: «مأمورین خیلی سعی میکنند تا شهر را به حالت عادی برگردانند. خونهایی را که بر در و دیوار حرم بود، شسته و مغازهداران و کسبه را هم مجبور کردهاند تا مغازههای خود را باز کنند. در تمام شهر مأموران به دنبال شیخ بهلول میگردند و میخواهند خانهها را به نوبت بازرسی کنند.» من دیگر صلاح ندانستم در خانه آن زن بمانم و از همراهانم خواستم به شهر برگردند. خودم هم با آن زن ابتدا به روستای «سیس آباد» و پس از آن به طرف افغانستان حرکت کردم.
ادامه دارد...
منبع: شيعه آنلاين (با اندکی جابهجایی در ترتیب سؤالات)
تنظیم: رهنما، گروه حوزه علمیه تبیان