تبیان، دستیار زندگی
اسم کوچیکش رو یادم نیست. یه پسر توپول بود مثل خودم! خب آدمای توپول هم خودتون که خوب می دونین، همواره خندون هستن و خوش برخورد و شاد! کرمعلی هم همیشه خنده روی لباش بود. حتی اگه
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لورل و هاردی در عملیات

خوش به حالتون که هنوز نعمت اشک رو ازتون نگرفتن.

میدونی روز عاشورا یا شب 21 ماه رمضون، ده دقیقه بیشتر نتونی گریه کنی یعنی چی؟

می دونی بعد قرنی، بری سر قبر رفیقات و اون جا چند تایی رو که تازه سوختن و رفتن پیدا کنی ولی نتونی گریه کنی یعنی چی؟

بعضیا فکر می کنن اشک به مشک بنده.

بعضیا فکر می کنن ما، کار روز و شبمون گریه است!

کاشکی بود!

نه داداش.

میدونی وقتی توی اینترنت، خبر مرگ رفیقاتو ببینی، ولی حتی دریغ از یه بغض ساده گلوگیر، یعنی چی؟

آره حتماً میگین:

"خب بی وجدان این قدر گناه نکن که دلت مثل سنگ بشه."

هم راست میگین هم نه.

آخه منم آدمم.

مثل خود شما.

منم دل دارم.

غرور دارم.

شهوت دارم.

ترس دارم.

شجاعت دارم.

هوس دارم...

آره راست میگین. با همه اینا ادعام میشه که با شما فرق دارم.

به خدا با شما فرق دارم. خیلی هم فرق دارم.

هر وقت گناه می کنم، حالم از خودم به هم می خوره.

هر وقت توی محل، روی دیوار نقاشی رفیقای شهیدم رو که ده بیست سال پیش خودم کشیدم می بینم، به حال امروز خودم تأسف می خورم.

حالا که کار به این جا رسید، شما رو به خدا اصلاً چهره سیاه من رو تصور نکنین و شخصیت ... م رو در نظر نگیرین.

میگین داره ریا می کنه، بذار ریا بشه.

ما که راحت جلوی همدیگه هر گناهی رو مرتکب میشیم و ادای هر معصیتی رو در میاریم، خب بذار برای یه بارم شده ادای آدم خوبارو در بیاریم.

بذارین یه خواب قشنگ رو که یکی دو سال پیش دیدم براتون تعریف کنم. فقط خدا وکیلی اونایی که شمارم رو دارن زنگ نزنن مسخرم کنن. حالم خیلی خرابه و کاملاً توی لکم. حوصله هیشکی رو ندارم. خدای نکرده چیزی از دهنم می پره و ... اون وقت منو ببرین باقالی جمع کنین!

***

چند وقتی می شد که بدجوری آسمون دلم بارونی شده بود، عقده ها می زدن بر دلم. هر خاطره ای می شنیدم بغضم می گرفت. دلم می خواست خودم رو سر یکی خراب کنم. ولی کسی رو پیدا نمی کردم که آوار به این عظیمی رو تحمل کنه!

یه شب که با همین حال و هوا خوابیدم، توی عالم خواب، شهید عزیز "کرمعلی" رو دیدم.

اسم کوچیکش رو یادم نیست.

یه پسر توپول بود مثل خودم!

خب آدمای توپول هم خودتون که خوب می دونین، همواره خندون هستن و خوش برخورد و شاد!

کرمعلی هم همیشه خنده روی لباش بود. حتی اگه باهاش جر و بحث می کردی، باز با خنده جوابت رو می داد.

چهره ای سبزه، ریشای نو درآومده خوشگل، یه عینک مشکی روی چشماش.

خیلی ازش خوشم می آومد.

همیشه بهش می گفتم:

- اسمت خیلی قشنگه: کرمعلی. هر وقت اسمت میاد آدم یاد لطف و کرم مولا علی می افته.

کرمعلی یه رفیق باحال مثل خودش داشت به اسم "مهدی معماریان".

مهدی لاغر بود و قد بلند. وقتی دو تایی با هم راه می رفتن، بهشون می خندیدم و می گفتم "لورل و هاردی".

بهمن سال 64 توی یه شب سرد زمستونی ...

اون شب که لورلوهاردی جاموندن

توی باتلاق های کناره سمت راست جاده فاو به ام القصر، گردانا همین طوری پشت سر هم می رفتن تا یه دوشکا رو که نرسیده به پل "خورشیطان" بود، بزنن که نمی شد.

"گردان شهادت" چهل ویکمین گردان بود که به خط می زد. اون شب تا زیر دوشکا رفتیم ولی ما هم نتونستیم.

وقتی می خواستیم برگردیم

... واویلا ... واویلا ....

حساب کنین چهل و یک گردان بزنن به خط یعنی چی؟

یعنی روی اجساد شهدا چهار دست و پا رفتن. بوی خون داغ بینی ات رو پر کنه. دستت بره تو بدن تیکه پاره همرزمات.

وقتی اومدیم عقب، "مهدی حقیقی" (که یه سال بعد توی شلمچه خودش جاموند) من رو که دید زد زیر خنده.

خنده ... خنده ... خنده ...

با خنده تلخ تر از گریه، گفت:

- دیشب قبل از این که شما بزنین به خط، بچه های گردان حبیب زدن به خط ... خیلی از بچه ها جا موندن ... لورل و هاردی هم جاموندن ...

"لورل و هاردی هم جاموندن ..."

لورل و هاردی ... مهدی معماریان و کرمعلی ...

آی خدا چه دل سنگی به من دادی!

***

داشتم از خوابم می گفتم. اصلاً این عادت بده منه که آسمون و ریسمون رو به هم می بافم.

شب با همون حس و حال بغض خوابیدم.

توی عالم خواب، یهو کرمعلی رو دیدم.

هیکلی درشت توی لباس بسیجی.

مثل همیشه خندون و خوش برخورد.

می دونستم شهید شده. متوجه بودم کجا رفته.

یه نور خیره کننده از پشتش می زد که چشمام طاقت دیدنش رو نداشت.

ولی می دونستم یه نور قشنگیه که من نباید ببینمش.

احساس خودم این بود که اون نور خداست.

واسه همین هم می ترسیدم، شرمم می شد، نه نمی دونم چی بود که نمی تونستم نگاش کنم.

فقط سرم رو گذاشتم روی کتف و بازوی کرمعلی و شروع کردم به ...

چقدر هوا بارونی شده بود.

- آخیش چقدر با حالی ...

کجا بودی کرمعلی؟

دلم خیلی هواتو کرده بود.

آخه کجایین بی معرفتا؟

من که دق کردم.

نباید یه سر به ما بزنین؟

...

من می گفتم، اشک می ریختم، سبک می شدم.

کرمعلی ولی زیر چشمی منو نگاه می کرد و همون جوری می خندید.

یه دفعه یادم اومد این جا بهترین جاییه که میشه ناگفته هارو، اون چیزایی که اگه جلوی دنیایی ها بگی مسخره ات می کنن، گفت:

- کرمعلی ... تو رو به همون قسم ...

و هی با چشمام به پشت سرش و اون نور اشاره می کردم.

- کرمعلی ... بهش بگو که من ...

تو رو به خودش قسم بهش بگو که من اون روزایی که با شماها بودم ... این جوری نبودم . من این قدر گناه نمی کردم. زمونه منو این جوری کرده ...

تو رو خدا کرمعلی ...

ازش بخواه ...

بهش بگو ...

جان من بهش بگو که منو با وضعیت امروزم مجازات نکنه ... حساب امروز من از دیروزم جداست ...

کرمعلی ... قربون اسمت برم ...

بهش بگو من امروز این جوری شدم ... حساب دیروزم از امروزم جداست ...

بهش بگو ...

اون شب که لورلوهاردی جاموندن

آخیش چقدر سبک شدم.

کجا می تونستم خودم رو ول کنم، گریه کنم و این قدر سبک بشم؟

کرمعلی هم فقط خندید و گفت باشه.

- باشه.

قربونت برم کرمعلی.

قربون صاحب اسمت.

قربون همه اونایی که واسش اشک می ریزن.

(فردا صبح که از خواب پاشدم، همه متکام از اشک خیس خیس شده بود.)

یاد "مجید لطفی" بخیر که همیشه می گفت:

چه خوش است که نفس روحم برسد به مطمئنه

برسم  به  عرش اعلا  و  شود  خدا  کنارم

...

و یک عصر نیمه سرد زمستونی، بهمن ماه سال 64 توی اردوگاه بهمن شیر، توی یه بمبارون سنگین هوایی، مجید رفت به عرش اعلا و اصلاً نگاه نمی کنه این پایین، توی این بیغوله دنیا چه خبره؟

درسته! تکراری بود! ولی امروز خیلی به این دلنوشته احساس نیاز می کردم!

منبع: حمید داوود آبادی

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان