تیغ سرد فتنه
تنها براي اثبات يك فرضيه، زنداني محكوم به مرگي را براي اجراي حكم از سلولش بيرون آوردند و چنين ادعا كردند كه مي خواهند با قطع رگ دست او حكم را اجرا كنند . او را بر روي تختي خواباندند، چشم هايش را با پارچه ايي سياه بستند و با انجام مقدمات، پشت كارد كهنه ايي را از روي رگ دست او عبور دادند، به گونه ايي كه فقط مچ دست او خراش كوچكي بردارد و حتی قطره اي خون نيايد. (اصلا قصد رگ زني وجود نداشت ) همزمان در كنار تخت زنداني محكوم به مرگ، شير آبي را باز كردند كه صداي شر شر آن روي زمين ، ريزش خون از دست زنداني را در ذهن او تداعي مي كرد. هر چه مي گذشت ريزش آب را كنترل مي كردند تا كمتر و كمتر شود. اين امر به شدت روي فرد زنداني اثر گذاشت ،و همان طور كه از ريزش آب كاسته مي شد، او نيز روحيه خود را به شدت از دست مي داد، به گونه اي كه شنيدن چك چك قطرات آب نزديك بود او را به حالت اغما فرو ببرد .!!!
داستاني را كه خوانديد قصه نبود ، محض سرگرمي هم نگفتم ،واقعيت بود. آزمايشي بود براي اثبات يك فرضيه .
اين ها را گفتم كه بگويم حكايت ما هم دست كمي از اين داستان ندارد . حكايت ما و دشمني كه مستاصل است . دشمني كه مانده در سرگردانی. دشمني كه تيرش به سنگ خورده. دشمني كه در جريان فتنه، از هيچ كاري دريغ نكرد تا آخرين تيرهايش را به نشانه قلب انقلاب پرتاب كند. مي خوابانَدمان روي تخت، مي خواهد چشمانمان را ببندد و تيغ سرد و كهنه فتنه را روي شاهرگ نبض انقلابمان بكِشد! و زير گوشمان زمزمه كند كه مرگ نزديك است !
اما آقا، تو كه باشي ، تو كه بيايي ، تو كه حرف بزني و چشم بندهاي سياه را از چشمانمان باز كني ، هيچ كس هيچ غلطي نمي تواند بكند .
تو كه باشي و حرف بزني و راه را از بیراه كه نشانمان دهي ،بزرگ مي شويم و رشد مي كنيم، قول مي دهيم رشد كنيم ، قول مي دهيم بزرگ شويم قول مي دهيم ريشه بدوانيم، قول مي دهيم واكسينه شويم !
درست مثل دخترم كه حالا شش ساله است . مي رفتيم واكسنش را بزنيم . پرسيد چرا؟
گفتم :چي ، چرا؟
_من كه مريض نيستم چرا آمپول بزنم؟
گفتم : حالا مريض نيستي ، اما اگر واكسنت را نزني ،مريض مي شوي ،اصلا امكان دارد بميري ،به همين سادگي !
قبول كرد ، واكسنش را زد . تب كرد ، صورتش سرخ شد ، مي لرزيد ، مريض شد ، اما واكسينه شد... .
فاطمه خوشنماگروه حوزه علمیه