تبیان، دستیار زندگی
من جانماز رزمندگان بازی دراز بودم. سفره بسیجی های اروند. پرستار سرفه شیمیایی ها. محرم چشمان بارانی ستاره های هور. مرهم زخم دست خرازی. عطر شهید می دهم من. انیس و مونس
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من چفیه ام، چفیه رهبری

سال هاست مرا بر دوش انداخته ای. وقت سحر همین شانه توست. غصه داشتم بعد از جنگ. از غصه نجاتم دادی. “دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند، وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند”. چه بد تا کردند با من، آنها که دل به جیفه دنیا بستند. من جانماز رزمندگان بازی دراز بودم. سفره بسیجی های اروند. پرستار سرفه شیمیایی ها. محرم چشمان بارانی ستاره های هور. مرهم زخم دست خرازی. عطر شهید می دهم من. انیس و مونس شهدا بودم من. روح دارم من. با شهدا همنشین بودم من. با سجده شان به زمین می افتادم و بوی خاک می گرفتم. خاک شلمچه قدمگاه شهیدان بود. در کربلای 5 شهید حاج امینی یک شب قبل از شهادت وضو گرفت و در آن سوز به مدد من، خشک کرد دست و صورت خود را و مرا انداخت روی شانه اش و ایستاد به نماز شب. من شاهد تشهد شهیدان بودم در ملکوتی ترین فصل تاریخ.

من چفیه ام، چفیه رهبری

خون داشت فواره می زد از پهلوی شهیدی در ارتفاعات الله اکبر که همرزمش آمد و با کمک من جلوی فوران خون را گرفت اما محسن، دیگر به شهادت رسیده بود و از من کاری برنیامد. خجلت زده، غریب، تنها، محزون و غم زده نشسته بودم گوشه ای و جنگ که تمام شد، همه مرا از سر خود باز کردند و از شانه جدا کردند. نزدیک بود از غصه، دق کنم که تو به دادم رسیدی. از تنهایی درآوردی مرا. شانه تو نشان از شهدا دارد. بوی ستاره می دهد شانه ماه. آه که الان روی شانه تو جایم خوب است. عده ای ترسیدند از سرزنش لوامین که همنشینی کنند با من. عده ای مرا فراموش کردند. من چون بوی خاک می دادم اذیت شان می کرد. فصل، فصل زندگی بود و من بوی جبهه می دادم و خاکی می کردم شانه های اتو زده را. عده ای مرا سنجاق کردند به تقویم و تقدیمم کردند به مناسبت های سال. عده ای مرا فقط در جمع بسیجیان می بستند و در جمع دیگران، پشت سرم حرف می زدند و حرف درمی آوردند که الان وقت این کارها نیست. گذشت دوره زهد فروشی. تو اما دیدی دلم را. این دل شکسته ام را. یادت هست اول بار که روزی از روزهای سخت و نفس گیر بعد از جنگ، غربت مرا دیدی، با چه نیت و چه زمزمه و چه نجوایی مرا بر دوش خود انداختی؟ خوب شد که آرام گرفتم بر شانه ات و الا مرده بودم از غصه. روزگار وصل من شانه توست که نشان از شهدا دارد. “هر که او دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش”. من “امین” توام؛ تخلص تو نه در شعر که در عاشقی. من خلاصه عطر ولایتم؛ روی شانه ماه، بی خود نیست که این همه مشتری دارم. مرا به یادگار می برند، چون همنشین توام ای آموزگار. “کمال همنشین در من اثر کرد، و گرنه من همان خاکم که هستم”. من انیس جمکرانی ترین لحظات تو هستم. آشنای وقت مناجات تو. آنجا که خلوتی داری در دل شب و آنجا که تجلی خمینی می شوی در دل روز و دست تکان می دهی برای لشکری که با دیدن تو بغض می کنند و با شنیدن تو مویه می کنند و با تو به ساحل امن می رسند. آقا! چه خوب کردی مرا برای شانه ات انتخاب کردی. من حالا یک نشانه ام برای آنکه راه گم نشود و اگر تو نبودی راه گم شده بود. من شهادت می دهم به ولایت تو و به بصیرت تو و به رهبری حکیمانه ات و شهادت می دهم که شانه ات پر از نشان لاله هاست. این تو بودی که مرا دوباره جان دادی. عزیزم کردی نزد بسیجی ها و درآوردی مرا از غربت. من بهترین و خلاصه ترین پیام تو هستم برای دشمن و دوست. من چفیه ام؛ چفیه رهبری. “من در کنج انزوا نیستم؛ خانه ام شانه رهبر است”. از اینجا بهتر، بهتر از شانه تو، چه جایی برای چفیه پیدا می شود؟ من انیس امام بسیجی ها هستم و این موانست چه محبوب کرده مرا. روی شانه تو دلم برای شهدا تنگ نمی شود که تو امام شهدایی. گاهی اما دوست دارم بغض کنم با بسیجی ها از سر شوق. من احساس دارم. روح دارم و با شهدا بوده ام. با رزمندگان به شهادت رسیدم و با جانبازان به علمداری. من چفیه ام؛ چفیه رهبری. من نماینده شهدا هستم روی شانه ات ای حضرت ماه. با تو من بسیجی تر می شوم. بیشتر بوی جنوب می گیرم. این روزها در قم، عطر برادران زین الدین گرفته ام و وقتی چشمم به مادرشان افتاد، دوباره زنده شد در من خاطرات. من روی شانه مهدی شاهد بودم لحظات وداع را و دیدم نشانه های عشق را. من شاهد خدایی ترین خداحافظی ها بوده ام و شاهد بهترین سلام ها. من با شهدا، آن سوی هستی، حسین را کربلا را دیدم. ترنمی از سرخی خون شهدا دارم من و هم اینک چه خوب که جایگاهم بر بلندای ماه است. با تو من بسیجی تر می شوم ای امام بسیجی ها و ورق می زنم شب های جبهه را. شانه تو سنگر ستاره هاست و من شیدایی ترین بازمانده شهدایم. سلاح مومن اشک اوست و من سرشار از گریه های نیمه شبم. تار و پود من از آب حیات است. از زلال ترین نماز شبها و از پاکترین راز و نیازها و از بلندترین آوازها. من پاره ای از تن شهدا بوده ام. با عشق رهسپار بوده ام. با ولایت. با شهادت. با ولایت تا شهادت. چه خوب که مرا با خود همسفر می کنی. به هر دیار که می روی و به هر جا که قدم می گذاری و چه خوب که می توانم بشنوم اذکار سجده ات را در نافله های آخرین. ادعیه نماز تو، مرا یاد مردان بی ادعا می اندازد که اسلحه شان دعا بود و ثروت شان اشک به درگاه خدا. من با بسیجی ها و با تو ای امام بسیجی ها تسلیم می شوم در برابر عظمت خدا. من در شعاع نور ماه، همرنگ شقایقم و هنوز هم در مجنون ترین جزیره های عاشقی، قایق عاشورا را مرا با خود به جنون می برد. چه با صفاست چفیه بودن و نشستن بر شانه ماه و همسفر شدن از کویر قم تا غدیر خم. یا علی جان! مقتدای من تویی. من با تو سفر می کنم و خطر نیز. من با تو بسیجی تر می شوم. من روی شانه تو ترجمه وصایای شهدایم و سرشار از پیام؛ برای دوست و برای دشمن. تو ای امام بسیجی ها چه می خواهی با من، به دوست و به دشمن بگویی؟ می دانم. می دانم پیام تو را که؛ بعد از جنگ، جبهه همچنان باقی است. علی جان! من هم اهل کوفه نیستم تو تنها بمانی. پیام من این است. پیام من پیام روشن ترین ستاره هاست؛ افلاکیان خاکی. من تو را دوست دارم و اینجا روی شانه تو، عطر آسمانی ها را می دهد که بسیجی، مقتدایش خامنه ای است. الا ای مقتدای مخلص ترین فرزندان آدم! من چفیه ام. چفیه تو. رهسپارم با ولایت تا شهادت. به وجود توست که بسیجی ها مرا به عنوان تبرک از تو می گیرند و به همنشینی با سجده های عاشقانه ات قسم، لاله باران است اینجا؛ اینجا شانه توست و من نشان از تو دارم برای آن پدر شهیدی که آقا صدایت می کند و مرا از تو تمنا می کند. چه خوب می کنی، بویی از پیراهن یوسف تقدیم می کنی به 2 چشم یعقوب و چه خوب که باز هم همگان، مرا دوباره روی دوش تو می بینند؛ “دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند، وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند”.

حسین قدیانی

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان