تبیان، دستیار زندگی
گاهی که جناب قاطر خسته و درمانده می‌شد و دیگه نای حرکت کردن نداشت، یکی از بچه‌ها در گوشش می‌گفتند: «راه برو حیوون! مزدت محفوظ است. ایشالله تو هم با ذوالجناح امام حسین(ع) مشحور می‌شی!!!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

الهی با ذوالجناح محشور بشی!

در رفت و آمد روی قله‌ها و ارتفاعات «قاطر» حکم تفنگ در جنگ را داشت. هیچ چیزی جایگزین آن نبود. گاهی آذوقه و مهمات لشگری را جابجا می‌کرد.

گاهی که جناب قاطر خسته و درمانده می‌شد و دیگه نای حرکت کردن نداشت، یکی از بچه‌ها در گوشش می‌گفتند: «راه برو حیوون! مزدت محفوظ است. ایشالله تو هم با ذوالجناح امام حسین(ع) مشحور می‌شی!!! البته اگر طاقت بیاوری و پشت به دشمن و رو به میهن نکنی...»

256 بفرستید

برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم. کد رمز آب هم 256 بود.

لبخند های خاکی

من بی سیم چی بودم. چندین بار با بی سیم اعلام کردم که: «256 بفرستید.» اما خبری نشد. بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256 تموم شده برامون بفرستید، اما خبری نمی‌شد.

تشنگی و گرمای هوا امان بچه‌ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم: «خانه خراب، میگم 256 بفرستید بچه‌ها از تشنگی مردند.»

تا اینو گفتم بچه‌های دورو برم زدند زیر خنده و گفتند: «با صفا کد رمز رو که لو دادی.»

شاگرد شوفر

وقتی یک شاگرد شوفر، مکبر نماز شود، بهتر از این نمی‌شود. یه روز حاج آقا رفت به رکوع، هر ذکر و آیه‌ای بلد بود خواند تا کسی از نماز جماعت محروم نماند. مکبر هم چشم هایش را دوخته بود به ته سالن و هر کسی وارد شد به جای او یاالله می‌گفت. برای لحظاتی کسی وارد نشد و مکبر بنا به عادت شغلی اش بلند گفت : «یاالله نبود... حاج آقا بریم !!!»

چند نفری از صف اول زدند زیر خنده. بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن.

یک پارچ آب بریز تو لیوان

بچه‌ها حتی موقع خوردن غذا نیز به نکته‌ گویی و فراست مشغول بودند. آن روز ظهر سر سفره، یکی از نیروها که خیلی شوخ طبع بود به دوستش گفت: «بی ‌زحمت یک پارچ آب بریز تو لیوان بده به من.»

او که مثل خودش اهل مزاح بود، با خنده گفت: «به روی چشم.»

بعد هم کل آب پارچ را داخل لیوان خالی کرده و سفره کاملاً خیس شد. در همین لحظه صدای خنده‌ی بچه‌ها فضای سنگر را پر کرد.

اگر ما را ندیدید عینک بزنید!

شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن و وداع یکی از رزمنده‌ها گفت: «خب دیگه! اگر فردا ما را ندیدید(کمی مکث) عینک بزنید.»

سال شصت، انگشت شست، خمپاره شصت

یادم است آخرین باری که آقای «حشمتی فر» را دیدم درجلسه‌ای بود که آقای شریف در سنگر خود ترتیب داده بود و قرار بود شام را آنجا بخوریم. تا پاسی از شب بچه‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند و از خاطرات خود برای یکدیگر تعریف می‌کردند. در همین حین آقای حشمتی فر از آقای شریف پرسید: «بالاخره در چزابه چه شد؟ از چزابه برایم تعریف کنید. »

آقای شریف در حالی که انگشت قطع شده اش را نشان می‌داد، گفت: «هیچ! انگشتم قطع شد.»

یکی از بچه‌ها به اسم مهدی به شوخی گفت: «آقای شریف شما وقتی به سبزوار رفتید و کسی انگشتت را دید بگو در سال شصت، انگشت شستم با خمپاره شصت قطع شد.»

همه زدند زیر خنده...

مطالب مرتبط :

دعای مخصوص خواب، در سنگر

من بند كفش بسیجیانم...!

اللهم الرزقنا ترکشاً ریزا

ماجراهای داماد فرمانده

گردآورنده: سیفی - فرهنگ پایداری تبیان