از کاربر ارمیای نبی بخوانید
نکته:
عبدالملك مروان را در هنگام موتش به خارج شهر دمشق بردند. گازری به نام اَبّا حازم را دید كه لباس را زیر و رو نموده و با چوب دستی به آن می زند.
عبدالملك گفت:
به خدا سوگند آرزو دارم كه به جای این رختشوی بودم و از دسترنج خودم نان میخوردم و متصدی خلافت نشده بودم.این سخن به گوش ابا حازم رسیده گفت:
خدا را شكر كه اینان وقت مردنشان تازه آرزوی زندگی ما را میكنند. ولی ما آرزوی وضع آنها را نداریم.(از هر چمنی گلی)
نظر:
ابا حازم توجه نداشت كه این لحظات آخر عمر عبدالملك است كه چنین كلامی را میگوید و این حالت هر ظالم و جائری است كه وقتی كابوس مرگ را در پیش روی خود می بیند و ظلم و جنایات خود را به یاد می آورد، آرزو میكند ای كاش دست به ظلم و جنایت نزده بود و ای كاش وارد وادی قدرت نمیشد و دهها افسوس دیگر، اما وقتی به خود میآید كه فرصت به پایان رسیده و هنگام پاسخگویی و مجازات فرا رسیده است.
روزگاریست که دل چهره محبوب ندید
تو قسمت اول یا دوم بود. کیان (رزمنده ایرانی) به مختار میگه که ما در افسانههامون شخصیتی به اسم رستم داریم و .... در حالی که سال 30 ه.ق رو داره به تصویر میکشه (1410 سال قبل) و در اون زمان هنوز فردوسی متولد نشده بوده که بخواد شاهنامه رو بگه گرفتید منظورم رو؟ الان مشکل از کم توجهی کارگردان بوده یا من دارم اشتباه میکنم؟
سوال:
چند هفته اس یه سکانس از فیلم مختارنامه ذهنم رو مشغول کرده. باهاتون در میون میزارم ببینید شاید من دارم اشتباه میکنم.