تو جای خالی پدر بودی
پیر زن گفت:
خوش آمدید آقا!آقا توی پلهها بود هنوز.
گفت:
سلام علیکم.
توی خانه صدای گریه پیچیده بود و بوی اسفند. شانههای هر دو دختر شهید تکان میخورد توی چادرهای سیاه. چه دخترهایی! خیلی وقت بود ندیده بودم زنی یا دختری چادری سنگین و عبایی بیندازد روی سرش. اسم این جور دخترها را گذاشتهام «خانمزاده».
- بلاتشبیه نمیدانم چرا حس میکنم توی کوچههای بنیهاشم اگر دختری یا زنی در رفت و آمد بوده با خاندان اهل بیت(ع)، چنین شکل و شمایلی داشته است.
دختر کوچک شهید به حرف نیامده بود.
گفته بود:
همسرم بیاید، بعد!
همسرش که آمد، نشست به حرف زدن. آن هم توی خانهای که با زحمت چند مهتابی داشت و تک و توک، لامپ. دخترک ده سال به انتظار آمدن پدر، روزگار را گذرانده بود و آخر هم... فقط یک پلاک؛... آقا را که داشت! خودش گفت.
گفت:
با بودن آقا هیچوقت احساس نکردم پدر ندارم، حتی همان دهسالی که همه وجودم چشم انتظاری بود.
سالی گذشت باز نیامد و عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
امروز هم نیامد و غم خانه را گرفت
امروز هم دو مرتبه باران شدید شد
مادر کنار سفره کمی بغض کرد و گفت
امسال هم بدون تو سالی جدید شد
ده سال تیر و آذر و اسفند و... خون دل
تا «فاو» و «فکه» رفت ولی ناامید شد
ده سال گریههای مرا دید و بغض کرد
حرفی نزد نگفت چرا ناپدید شد
ده سال رنگ پنجرههای اتاق من
همرنگ چشمهای سیاه سعید شد
بعد از گذشت این همه دلواپسی و رنج
مادر نگفته بود که بابا شهید شد
برادر کوچک شهید که سن و سالی دارد و پیکری درشت، مثل زنی بچه مرده میگرید. آقا مینشیند روی صندلی. برادر شهید حواسش نیست، دست و پایش را گم کرده، اشکهایش را با عبای سیاه آقا پاک میکند. آقا سراغ پدر و مادر شهید را میگیرد. پدر نیست، پیش خداست. کِی؟! به آقا میگویند.
آقا سراغ مادر شهید را میگیرد. نشانش میدهند. تصویر غلامحسین، شهید کوچکتر خانه آن روبروست.
آقا میپرسد:
- شهیدتان است؟
میشنود برادر کوچک است. شهید دیگر قربانعلی است و آن هم عکسش.
- کی شهید شدند؟!
غلامحسین پرپر شده چزابه است در سال شصت و دو. قربانعلی هم والفجر هشت.
آقا میشنود و سراغ چهار فرزند دیگر مادر را میگیرد.
آقا از برادر کوچکتر شهید میپرسد:
- شما بزرگتر بودید یا شهدا؟ پاسخ گریه است و چند کلمه. برادر بزرگتر که از شدت گریه نمیتواند حرف بزند. مادر شهدا چشم دوخته به رهبرش که با او سخن میگوید:
- شما دو تا فرزند هم پیش خدا دارید. اونها که پیش خدا هستند محفوظترند. مثل وقتی است که پولی را در خانه نگه میدارید اما یک گوهری را به بانک میسپرند که محفوظتر است، وقتی به درد میخورد، وقتی احتیاج دارید به کارتان میآید، روز قیامت درهای بانک الهی را باز میکنند؛ دو گوهر شما را تقدیم میکنند. اون وقت وسیله مباهات در صحرای محشر را میدهند به بعضیها، یکی از اون بعضیها شما هستید. خدا شهدای شما را با پیغمبر محشور کند و صبر شما را در کتیبه اعمال شما به بهترین وجه بنویسد و با همین صبر و نور به لقای خود ببرد.
آقا سراغ سایر وابستگان شهدا را میگیرد. همسر قربانعلی، دخترها و دامادهاشان را نشان میدهد. دختر کوچکتر همسری دارد پسر شهید.
آقا وقتی موضوع را متوجه میشود، میگوید:
پاکیزهها مال خوبان هستند! نوشیدگان شربت شهادت و صبر در راه خدا، مال همند.
سپس نوبت دعای خیر آقا است برای این زوج. همه میشنوند:
- دعای اول این که عروسیشان را نزدیکتر کنید. دوم این که زندگیشان شیرین باشد. انشاءالله زندگیشان ماندگار باشد و فرزندان بسیاری هم داشته باشند.
مادر شهیدان باز هم مخاطب کلام آقاست:
- خانم از بچهها بگید!
پیرزن از بچههایش نمیگوید.
میگوید:
خیلی ممنون که یاد ما هستید.
آقا میگوید:
من نسبت به مردم سمنان یک احساس قرابتی دارم، پدربزرگ من چهار پنج شاید هم شش سال در سمنان تبعید بوده.
حجتالاسلام شاهچراغی میپرسد:
پدربزرگ مادریتان؟
آقا تأیید میکند:
- بله. آسید هاشم.
و آقا قرآن طلب کرده و در حال نگارش روی صفحه اول آن است با دست چپ و رواننویس آبی.
فرزند شهید صادقی که داماد خانواده شهید قربانعلی زمانیپور شده میگوید:
- حاجآقا! اگر ممکن است به من و خانمم هم قرآن بدید!
رهبر با لبخندی پرنشاط میگوید:
- هم قرآن میدیم هم سکه میدیم چون ازدواج کردید.
مادر شهیدان میآید برای گرفتن قرآن. قوطی کوچک سکه هم مینشیند توی دستش از دست رهبر.
پیرزن شده تازه عروس انگار. شوق و ذوقی دارد قشنگ از دیدار رهبرش.
آقا خانم شهید را فرا میخواند:
خانم شهید تشریف بیاورید!
زن میآید جلو. میایستد جلو رهبر. گریه میکند. بیست و دو سال بیهمسری و مادر و پدر بودن برای دو دخترش را یادش رفته. تکه دستمال سفیدی میدهد دست رهبر، که روی آن چیزی بنویسد.
آقا متفکرانه میپرسد:
- منظورتان همان چیزی است که روی کفن مینویسند؟
زن نمیداند. هوش و حواسش نیست. ایستاده جلو رهبر. انگار نه انگار بیست و دو سال صبوری کرده است. از قامتش میخوانم؛ تمام عمرم فدای این لحظهها.
میگوید:
امسال میروم حج. میخواهم این دستمال را با خودم ببرم آن جا تبرک کنم. شما هم تبرک کنید.
ماجرایی دارد حج امسال این زن. ششصد هزار تومان نیاز داشته بریزد حساب که برود حج. نداشته. توی بانک زیر لبش زمزمه میکند با قربانعلیاش.
متصدی بانک میگوید:
دفترچهتان همراهتان است؟
بوده است! دفترچهای را میدهد.
متصدی بانک میگوید:
پانصد هزار تومان توی حسابتان است.
زن میپرسد:
از کجا؟
و جواب میشنود:
نمیدانم!
زن یادش میآید که توی بانک با قربانعلیاش حرف زده است وحتماً کار اوست.
دخترهای شهید با اشاره آقا میآیند جلو. هر دو قوطی سبز سکهها را میگیرند و پایین عبای پدرشان را میبوسند.
یکیشان میگوید:
من به خواب هم نمیدیدم اینطوری شما را ببینم!
حرفش اشکآلود است.
آقا با تبسم میگوید:
- خیلی چیزها را آدم در خواب نمیبیند اما اتفاق میافتد.
فرزند شهید صادقی هم میرود جلو که سکهاش را بگیرد. رهبر سکهای دیگر هم میدهد دستش، شیرینی ازدواجشان.
جوان میگوید:
دعا کنید شهید شوم!
آقا میگوید:
انشاءالله بعد از هفتاد سال.
آقا از روی صندلی بلند میشود.
پسر شهید صادقی میگوید:
قرآن ما را ندادید آقا!
قرآنی میآورند. رهبر دوباره مینشیند روی صندلی و صفحه اول قرآن را مینویسد. مادر شهیدان ظرف شیرینی را میآورد و تعارف میکند. رهبر تکهای برمیدارد و بخشی از آن را به دهان میگذارد. از کوچه خبرهایی به گوش میرسد. رهبر میرسد توی کوچه، همسایهها قصه را فهمیدهاند.
شعارها، هیجانزده است، الله اکبر میگویند و بوی خمینی آمد.
روی صفحه اول قرآن هدیه شده به خانواده دو شهید به قلم زیبای رهبری این طور آمده است:
اهداء به خانواده شهیدان عزیز قربانعلی زمانیپور و غلامحسین زمانیپور.
سید علی خامنهای
روی صفحه اول قرآن عروس داماد، فرزندان شهید هم فقط نوشته شده:
سید علی خامنهای
حالا من ماندهام با خودم. این شهیدان کجا و ما کجا.
آنان خدایان خورشید، اینان خدای زمینها
اما ببین ای دل من، آنها کجایند و اینها
ای کاش از ما نپرسند، بعد از شهیدان چه کردید
آخر چه دارد بگوید انبوهی از نقطهچینها...
امیرحسین انبارداران
باشگاه کاربران تبیان ـ ارسالی از تبلاگ قلم جنگ