تبیان، دستیار زندگی
در حالی که مقنعه ام را صاف و صوف می کردم در خانه را پشت سرم بستم. کتاب زبان انگلیسی را از کیفم در آوردم و با بی حوصلگی دوباره شعر الفبا را خواندم: ای، بی، سی، دی، ای، اف... نمی توانستم درست تمرکز کنم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چه حسی پیدا می کنی؟

چه حسی پیدا می کنی؟

در حالی که مقنعه ام را صاف و صوف می کردم در خانه را پشت سرم بستم، کتاب زبان انگلیسی را از کیفم در آوردم و با بی حوصلگی دوباره شعر الفبا را خواندم: ای، بی، سی، دی، ای، اف... نمی توانستم درست تمرکز کنم. گرما بسیار شدید بود. اگر کلاس زبان نبود، از خانه بیرون نمی آمدم. کتاب زبان را در کیفم گذاشتم. اگر حتی در سایه درختان راه می رفتم آفتاب بدجنسی می کرد و از پس شاخه های درختان با شدت به من می تابید.

وقتی می خواستم به آن طرف خیابان بروم، پسرک کم سن و سالی را دیدم. آفتاب صورتش را سبزه کرده بود با توجه به سنش خیلی لاغر بود. کاسه کوچکی جلویش بود. دلم به حالش سوخت. البته من گداهای زیادی را دیده ام، اما این یکی با دو، سه سال تفاوت سنی ای که با من داشت، در حال گدایی بود.

چه حسی پیدا می کنی؟

پیش خودم فکر کردم اگر کسی وقتی دارم گدایی می کنم از کنارم بگذرد و نگاهم هم نکند، چه حسی پیدا می کنم، می توانستم خودم را جای او بگذارم و با صداقت بگویم که درکش می کنم؟ در کیفم را باز کردم و کیک و آبی را که مامان بهم داده بود، به پسرک دادم. حرفی به هم نزدیم و فقط به هم نگاه کردیم. به کلاس زبان رفتم. خیلی عجیب بود، چون آن روز اصلاً احساس گرسنگی نکردم. انگار که خودم کیک و آب را خورده بودم!

پانته آ سید عاکفی_ دوچرخه

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.