تبیان، دستیار زندگی
تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!»اینطوری لو رفته بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دعای مخصوص خواب، در سنگر

دعای وقت خواب :

تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچه‌ها، از آن بچه‌هایی که اصلاً این حرف‌ها بهش نمی‌آید، پتو را از روی صورتمان کنار زد و گفت‌: بلند شید، بلند شید، می‌خوایم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم.

هر چی گفتیم: « بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصله‌اش را نداریم.»

رزمندگان

اصرار می‌کرد که: «فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکی‌ یکی بلند شدند و نشستند.»

شاید فکر می‌کردند حالا می‌خواهد سوره‌ی واقعه‌ای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد، که با یک قیافه‌ی عابدانه‌ای شروع کرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحیـ....م همه تکرار کردند بسم الله الرحمن الرحیم... و با تردید منتظر بقیه‌ی عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: ‌«همه با هم می‌خوابیم» بعد پتو را کشید سرش.

بچه‌ها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند.

قدمت روی چشمانم! :

از آن آدم‌هایی بود که فکر می‌کرد مأمور شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی‌ های فریب خورده را به راه راست هدایت کند و کلید بهشت را به دستشان بدهد.

مسؤول تبلیغات گردان شده بود. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می‌انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می‌شد و عراقی‌ها مگسی می‌شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می‌کردند.

از رو هم نمی‌رفت. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی‌ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن‌ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می‌آییم» را گذاشت. لحظه‌ای بعد صدای نعره‌ای (البته با فارسی دست و پا شکسته) از بلندگوی عراقی‌ ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»

تمام بچه‌ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.»

ببین حال پریشانم! :

اگر کسی نمی‌دانست قضیه چیه با خود می‌گفت: «خدا شفاش بده، احتمالاً کم و کسر داره، مثلاً یکی از کارهایش که خوب یادم هست از آن روزهایی که هنوز او را نمی‌شناختم این است که وقتی می‌دید بچه‌ها زیادی سرشان به کار خودشان گرم است، می آمد و در حالی که به ظاهر اعتنایی هم به دیگران نداشت به نقطه‌ای خیره می‌شد و می‌گفت: «ببین....ببین!»

طبیعی بود که هر کس چون تصور می کرد او را صدا می‌کند برمی‌گشت و او در ادامه در حالی که یک دستش را به سینه‌اش می‌زد می‌گفت: «ببین حال پریشانم، حسین جانم، حسین جانم»

یعنی مثلاً دارم نوحه می‌خوانم و کسی را صدا نکرده‌ام!

می‌گفت: «ببین....ببین!»

طبیعی بود که هر کس چون تصور می کرد او را صدا می‌کند برمی‌گشت و او در ادامه در حالی که یک دستش را به سینه‌اش می‌زد می‌گفت: «ببین حال پریشانم، حسین جانم، حسین جانم»

یعنی مثلاً دارم نوحه می‌خوانم و کسی را صدا نکرده‌ام!

آبگوشت :

فروردین سال 1365در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ 44 قمربنی هاشم (ع) در نزدیکی سوسنگرد بودیم.

زیر حمله هوایی دشمن مشغول خوردن آبگوشت بودیم. آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم و همگی دور آن نشسته بودیم.

برق که قطع شد، شیطنت‌ها شروع شد.هر کس کاری می کرد و در آن تاریکی سر به سر دیگری می گذاشت.

با هماهنگی قبلی قرار شد یکی از بچه‌ها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفت: لطفاً غواص اعزام نفرمایید،منطقه در دید کامل رادار قراردارد!

با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچه‌ها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود! (به نقل از علی اکبر رییسی )

صبحگاه :

وقتی برای صبحگاه،صبح زود می بردنمان،بچه های شوخ اینطوری می گفتند:این که نمی شود، هم بجنگیم، هم شهید شویم و زخمی و یا اسیر و هم در صبحگاه شرکت کنیم.

حالا ما هیچی نمی گوییم شما هی سوء استفاده کنید بابا..... کربلا هرچه بود صبحگاه نداشت.

ایستگاه صلواتی :

دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌های های می‌خندیدند. گفتم: «این کیه؟»

گفتند: «عراقی»

گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» می‌خندیدند.

گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!»

اینطوری لو رفته بود. بچه‌ها هنوز می‌خندیدند.

بنی‌صدر! وای به حالت!

پدر و مادر می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباس‌های «صغری» خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه‌ی آوردن آب از چشمه زدم بیرون، پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد داد زد: «صغرا کجا ؟»

برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم.

یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد. از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.»

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان