حکایت
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده. گریه و زاری در نهاد و لرزه در اندامش افتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک از او منغص شد. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام را بدریا انداختند. باری چند غوطه بخورد مویش را گرفتند و سوی کشتی آوردند. به دو دست در سکان کشتی در آویخت . چون بر آمد به گوشه ای بنشست و قرار یافت. ملک راعجب آمد که در این چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن نچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی دانست. همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
برای خرید گلستان سعدی کلیک کنید.
تنظیم: آقایی
برای خرید کتب حکمت و عرفان کلیک کنید.