تبیان، دستیار زندگی
قتل دری خون آلود و قرمز رنگ دارد و سمت دیگر آن جایی است که همه چیز برای همه غیر قابل تصور است
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

استخوان‌های دوست داشتنی

استخوان‌های دوست داشتنی

"نام خانوادگی من مثل اسم یک نوع ماهی به اسم سالمون بود و اسم کوچکم سوزی. چهارده ساله بودم، زمانی که در شش دسامبر 1973 به قتل رسیدم."

دوباره آن را بخوانید. تقریبا تمام چیزی که "استخوان های دوست داشتنی" را به یک داستان همه گیر تبدیل می‌کند. شیرینی، رنج، ریتم تکان دهنده و لحن روایی خاصی است که همه در دو خط بالایی گنجانده شده، فشرده و آماده انفجار.

اولین رمان "آلیس سبولد" داستان یک دختر معمولی است که بزرگ می شود، کشته می شود و در زمین نزدیک خانه شان دفن می شود و سه روز بعد سگ همسایه دوان دوان با استخوان شانه دخترک در دهانش به خانه بر می‌گردد. جنایت وحشتناکی است. همان طور که فصل اول پیش می رود، مات و مبهوت برجا می مانید. فصل دوم از آن هم بهتر است.

در "استخوان های دوست داشتنی" بهشت(جایی که سوزی وارد آن می شود) جای سبز و خوش آب و هوایی است، یادآور مدرسه ای که هیچ وقت سوزی به آن نرفت و این بهشت با یک راهنمای پذیرش تکمیل می شود که همراهی اش می کند تا مطمئن شود او به خوبی با همه چیز کنار آمده است. این همان بهشتی است که بچه ها برای داشتن اش دعا می کنند. "بهشت ما یک مغازه بستنی فروشی دارد که وقتی یک بستنی چوبی با طعم نعنا می خواهی، هیچ کس نمی گوید فصلش نیست."

اولین رمان "آلیس سبولد" داستان یک دختر معمولی است که بزرگ می شود، کشته می شود و در زمین نزدیک خانه شان دفن می شود و سه روز بعد سگ همسایه دوان دوان با استخوان شانه دخترک در دهانش به خانه بر می‌گردد

اما حتی بستنی هم بعد از مدتی خسته کننده می شود. پس سوزی دوباره توجه اش به زمین جلب می شود. او گستره واکنش های تند و خرابی ای که مرگش به آهستگی در میان خانواده و دوستانش باقی گذاشته را تماشا می کند. پدر شجاع اما شکننده اش، خواهر کوچک استثنایی اش، هم کلاسی های سرگردان متحیرش. او با خونسردی اینها را می بیند، همانطور که قاتلش را نگاه می کند.

"آلیس سبولد" (نویسنده کتاب) در سال 1981 در دانشگاه سیراکوس توسط یک غریبه مجروح شد و مورد اذیت و آزار قرار گرفت. آسیب روحی ناشی از آن او را درگیر کرد. او نیاز داشت آنها را از ذهنش براند و این ممکن نشد تا 1996. او به یکباره پانزده صفحه اول "استخوان های دوست داشتنی" را نوشت، نوشته غیر منتظره ای که او را تکان داد. "سبولد" این گونه بیان می کند: «یکی از آن لحظات روشن الهام بود». اما کار تمام نشده نبود. بعد از دو سال کار روی این داستان مجبور شد قبل از نوشتن رمان بعدی اش استراحت کند.

"من نگران بودم‌ که داستان خودم، چیزی که مرا این گونه کم طاقت کرده اثر بگذارد و داستان سوزی را خراب کند". این را سیبولد می گوید، فرد سی و نه ساله ای که نزدیک لس آنجلس به همراه همسرش گلن دیوید گلد که او هم نویسنده است، زندگی می کند؛ و این گونه ادامه می دهد: «دلم می خواست داستان سوزی را بنویسم. «استخوان های دوست داشتنی» رها از کوچک ترین نشانه هایی از روایت شخصی غیر مستقیم نویسنده است و این امر باعث شده تا هم رضایت شخصی و هم موفقیت هنری را به دنبال داشته است.

بهشت ما یک مغازه بستنی فروشی دارد که وقتی یک بستنی چوبی با طعم نعنا می خواهی، هیچ کس نمی گوید فصلش نیست

اگر سرحالی سوزی و لحن کنایه آمیزش به طور وهم انگیزی آشنا به نظر می‌رسد، به این خاطر است که می‌تواند متعلق به یکی از دختران کم سن گمشده ای باشد که چهره هایشان را روی تابلوهای بزرگ یا اعلامیه های کپی شده، می بینیم و داستانشان به گوشمان می خورد و بارها در اخبار تکرار می شود. سبولد در بخشی از این کتاب می‌گوید: "قتل دری خون آلود و قرمز رنگ دارد و سمت دیگر آن جایی است که همه چیز برای همه غیر قابل تصور است".

در "استخوان های دوست داشتنی" سبولد ما را به آن طرف در می برد، او غیرقابل تصورها را به تصویر می کشد و به خاطرمان می آورد که آن دخترهای گمشده فقط عکس هایی احساسات برانگیز یا آدم های معصوم مظلوم نما نیستند، بلکه انسان هایی هستند که رنج برده‌اند و مرده‌اند. در جایی دیگر از کتاب سوزی به ما می گوید: ‌"جنایت روی زمین واقعیت دارد و هر روز اتفاق می افتد. مثل گلی که می روید یا خورشید؛ ما نمی توانیم جلوی آن را بگیریم".

منبع: تهران امروز


گروه کتاب تبیان - محمد بیگدلی